محل تبلیغات شما

سارا و باباش



می دونستم، می دونستم مامان دیگه اسممم نمیاره از امروز.مطمئن بودم.جواب نمیده.هیچ جا.جواب نمیده.جواب نمیده.

بابا هم قهره.منتظره برم عذرخواهی.نمی دونه اگه باهام آشتی هم کنه من جوابشو نمیدم.تا مامان جواب منو نده منم با بابا کاری ندارم.

چه خوب.اینجوری دیگه هیچکدوم با هیچکدوم کاری نداریم.

خیلی خوبه نه؟ معرکه ست اصلا.

احساس می کنم فردا تو مدرسه یکی به کمکم احتیاج پیدا می کنه که باید برم کمکش حتماً.از اون کمکای پر سر و صدا.


من چرا اینقد احمقم؟اینقد ساده ام))): 

امشب بلاخره فهمیدم کادوی مامان برا چیه .امشب داشتم وسایلمو جمع میکردم که بیام خونه گفت گوشیتو ورداشتی مامانی؟

گفتم آره.

 فک کردم گوشی خودمو میگه.ولی رفت تو اتاقم وقتی برگشت جعبه آیفونه دستش بود .گفت آره؟ اینکه اینجاست؟!

گفتم آها اونو میگید فک کردم مال خودمومیگید؟

گفت مگه این مال کیه؟ بگیر جاگذاشتی.

گفتم نه جا نذاشتم همینجا باشه مثه تبلتم ، خونه شما استفاده میکنم.

ولی یهو خیلی عصبانی شد گفت: نخریدم بندازی گوشه کشو!

گفتم آخه خودتون می دونید که

گفت نه نمی دونم!!

 تازه فهمیدم کادوش به چه مناسبته:(( دیگه هیچی‌ نگفتم

دوباره مهربون شد گفت :سارا جان می دونی نمی تونم دائم تلفنی حرف بزنم ولی اینجوری می تونم همش پیام بدم بهت دائم در ارتباط باشیم.می تونی برام عکس بفرستی هر لحظه صورت ماهتو ببینم.

واقعا نمیفهمیدم مامان چش شده ،چرا خودشو میزد به فراموشی :( گفتم آخه مامان.:((

گفت: بابا؟ اونو حلش میکنم الان.

بعدم زنگ زد بابا ): یک دقیقه ام نتونست عادی حرف بزنه و رفت تو اتاق که مثلا من ناراحت نشم ولی صداش اونقد بالا رفت که قشنگ میشنیدم همه رو:((( 

 دلم نمیخواست گریه کنم،خیلی جلوی خودمو گرفتم ولی نشد آخرش زدم زیر گریه.مامان که قطع کرد عصبانی از اتاق اومد بیرون وقتی دید دارم گریه میکنم عصبانی تر شد.بدش میاد گریه کنم،خیلی بدش میاد ولی خب نتونستم چیکار کنم:(((

کلی سرم داد زد، گفت برا چی گریه میکنی؟نمی دونی از آدم ضعیف بدم میاد سارا؟! الان گریه ات برا چیه؟ اینو میبری خونه واتس آپ نصب میکنی بهم پیام میدی فهمیدی یا نه؟! همونقد که برا حرف بابات ارزش قائلی باید برا حرف منم باشی! تا حالا سر این قانون مزخرف بابات کوتاه اومدم ولی الان شرایط فرق کرده.حرفامو فهمیدی یا نه؟!!!

این آخری رو اونقد بلند گفت که دیگه فقط گفتم بله چشم چشم.اشکامم پاک کردم ولی بغض داشت خفه ام میکرد.

وقتی اومدم خونه اول یکساعت گریه کردم خالی شم.بابا اومد پیشم بغلم کرد یه کم آروم شدم بعد گفتم مامان چی گفته و خواستم سیمکارتمو بده بذارم تو گوشی ولی نداد!! :((((

گفت فعلا بخواب فردا حلش میکنیم.

التماسش کردم ولی فقط میگفت حلش میکنیم.

گفتم بابا فقط چند دقیقه ،فقط یه پیام بهشون بدم بعدش ازم بگیرید،مامانو که می شناسید عصبانی بشن بعد دیگه جوابمو نمیدن دیگه نمی تونم برم خونشون.امشبم کلی عصبانی بودن، گفتن براشون ارزش قائل نیستم.بابا.هرکاری بگید میکنم هرکاری فقط بذارید یه پیام بدم. 

ولی فقط بوسم کرد گفت شب بخیر .بعدم داشت میرفت منم قاطی کردم داد زدم: حالا مگه چی میشه یه پیام بدم؟ بگم چرا نمیذارید چون دوست دارید مامان ازم بدشون بیاد نخوان دیگه برم پیششون.دروغ میگید که میذارید همیشه برم هرکاری میکنید که یه چیزی بشه من نرم اونجا.

خیلی عصبانی شد گفت یادم نمیاد هیچوقت با پرو بازی و زبون درازی به چیزی رسیده باشی که صداتو رو من میبری بالا.پس مواظب حرف زدنت باش، تا حالا دوباره این حرفو زدی ،روشنت کردم داری چرت میگی.هربارم داری بدتر از بار قبل به زبون میاریش پس فقط یه بار دیگه ،خوب گوش کن فقط یه بار دیگه همچین چرندیو از دهنت بشنوم بد میبینی سارا بدجورم بد میبینی پس حواستو جمع کن.

به مامان اس ام اس دادم ببخشید مامان.بابا نذاشتن پیام بدم، التماسشون کردم ولی نذاشتن باور کنید.توروخدا ببخشید»

از هردوشون بدم میاد.بدم میاااااااااااااد.


دیشب با دوستای مامان رفتیم بیرون.خیلی خوش گذشت.یعنی مععععرکه بود:))))))

 موقع شامم مامان سوپرایز شو بهم داد.یه iPhone بود o_0 یعنی وقتی بازش کردما از خوشحالی جیغ زدم وسط رستوران((((: خیلی ضایع بود ولی همه کلی خندیدیم.اصلا نفهمیدم مامان برا چی همچین کادویی بهم داده.

گفتم آخه به چه مناسبت؟ تولدم دو ماه دیگه ستا.

مامان الکی اخم کرد گفت ساراا! این چه حرفیه جلو همه به من میزنی؟! الان همه فکر میکنن من تاریخ تولد دخترمو یادم رفته!!

گفتم خب بگید دیگه:))

گفت چی بگم؟! یعنی من حق ندارم به دختر کوچولوی مهربونم کادو بدم؟ خب باشه اگه دلیل میخواد بذار فک کنم.

بعد یه چندثانیه بعد گفت آها به خاطر مهربونی و درسخونیت و شجاعت و قهرمانیت!! اصلا چون لاستیکای ناظم بدجنستونو پنچر کردی! دلیل از این مهمتر میخوای؟!!((((:

بعدم با دوستاش کلی خندیدن و اونام کلی تشویقم کردن گفتن خیلی جیگر دارم.

فهمیدم برای همه تعریف کرده قبلا.

گفته بودم مامان بفهمه تشویقم میکنه! ولی دیگه نه در این حدo_0  ^_^

منواین همه خوشبختیییییی؟!! 

مامان عاشقتتتتتم :٭


دیروز و امروز که تا حالا خیییلی خوب بوده! دیشب ساعت دو برگشتیم خونه،این یکی از لذتاییه که فقط با مامان میشه داشت.تا دیروقت بیرون بودن و کیف کردن:)) بابا که اصلا قبول نداره و تحمل نمی کنه:|

یکی دیگه از لذتاهم تا لنگ ظهر خوابیدنه:))) اینم مامان هیچوقت مشکلی نداشت که روزای تعطیل زیاد بخوابم ولی بابا نمیذاشت همش میومد بیدارم میکرد:|| ولی تو این سه چهار ما دیگه آخر هفته ها همش تا لنگ ظهر خوابیدم:)))) خیلی معرکه ست ؛)

دیشب مامان گفت امشب برام یه سوپرایز داره. وای از ذوق و هیجان دارم میمیرم.هر چی التماس کردم که حداقل بگه درباره چیه گوش نداد.تولدمم دقیقا دو ماه دیگه یه همچین شبیه اونم نمی تونه باشه.

 اصلا نمی تونم حدس بزنم.

دیروز مامان بازم معذرت خواست که هفته پیش چهارشنبه سراغمو نگرفتو کلی دلیل آورد کهخب همه شو تا حالا صد بار شنیدم.بگذریم خلاصه بعدش پرسید چی شده بود منم ماجرای مدرسه رو کامل تعریف کردم براش.

گفت سارا! میذاشتی یه هفته از مدرسه بگذره بعد مامان!!!!

منم گفتم هفته دوم بودا:)))) بعدم خندیدیم:)))

بعد پرسید بابات چیکار کرد؟!

این سوالشو دوست نداشتم اصلا.خودش میدونست چرا می پرسید خب؟

وقتی بود خیلی بارا نجاتم میداد از تنبیه و توبیخای بابا ولی خیلی بارام وقتی دعواشون بالا میگرفت مامان دیگه بیخیال میشد، که دوبرابر  برامن بد میشد چون بابا دیگه دوبرابر عصبی بود.

اون موقع از مامان بیشتر از بابا عصبانی میشدم. وقتی میومد وسط باید تا آخرش می موند نه اینکه فقط بابا رو عصبانی تر کنه بعدم بره.

حالا که نبود.می دونست چی شده بعدش.پرسیدن نداشت.

فقط گفتم مثل همیشه دیگه

گفت مامانی نمیشه یه کاری کنی گیر نیوفتی؟ تو که زرنگ تر از این حرفایی! بابای.تو که می شناسی.زرنگ تر باش.

گفتم می دونم،نمی دونم چی شد ایندفعه.بعدم حرفو عوض کردم.بدم میاد درباره بابا حرف بزنیم. متنفرم بازم از هم بد بگن.دیگه تحمل ندارم.


وای آخ جووون.یعنی امشب مامان چی داره برام.آخ جووون.

فرزانه چیه مگه اینارواینجا مینویسم؟ مثلا کی مییینه؟ بابام ؟مامانم؟ اون ناظمهغیرممکنه پیدا کنن.از چی میترسی ؟

اصلا ببینن! مگه چی گفتم؟ 


نمی دونم چرا خوابم نمیبره :|

امروز مامان زنگ زد گفت فردا بعد از مدرسه خودم میام دنبالت:)) اصلا باورم نشد، ذوق مرگ شدم :)))

به بابا گفتم گفت:باشه پس رسیدی اونجا زنگ بزن.گفتم چشم.بعد چند دقیقه بعد گفت: اگه چیزی شد به خودم زنگ بزن بیام دنبالت :||| خب الان چرا اینو گفت؟!:(( چرا باید چیزی بشه؟! اصلا مثلا چی‌ بشه؟!!:(((

من خودم همش نگرانم یه چیزی نشه باز این هفته، بعد بابا به جای اینکه روحیه بده استرس میده! بعضی وقتا،فقط بعضی وقتاها.ولی حس میکنم بدش نمیاد من اصلا نرم اونجا! 

میگه هیچوقت جلوتو نمیگیرم ولی.

نه نه.ساکت شو سارا.اصلانم اینطوری نیست.بابا فقط نگرانه باز مثلا تو خیابون نمونم.فقط همینه.فکرای  چرت نکن.این آخر هفته دیگه همش با مامانی.

بگیر بخواب چرت و پرت نگو.


امروزم گذشت.چقد احمق بودم فک میکردم اینجوری بهتره.چرا اینقد بی عقل بودم من.چراآخه؟! بابا حق داشت راضی نمی شد. چی شد راضی شد ؟چی شد؟

من دلم میخواد هرروز ببینمش.ولی هرروز تلفنی هم حرف نمی زنیم:((

هی هر روز بیشتر دلم تنگ میشه،به جای اینکه کمتر بشه.

حالاکو تا چهارشنبه.تازه اگه بازم چیزی نشه!!

فرزانه چرا نیومدی پس؟ گفتی میای وبم امشب.فردا می کشمت:|



جمعه دیگه از تنهایی خسته شدم.رفتم پیش بابا.

ولی دلم آشتی نمی خواست،دلم پر بود هنوز،دعوا میخواست:((

گفتم: اوندفعه گفتید هیچوقت نگفتید و نمیگید نرم اونجا.گفتید برا فیلماست، ولی نذاشتید برم این هفته.چرا نذاشتید؟

گفت سارا برو

گفتم چرا نذاشتید چرا؟

گفت سارا برو تو اتاق ، حواست نیست باز داری حرفایی و میزنی که وقتی بی اجازه پاتو از اتاق میذاری بیرون حق نداری بزنی.

ولی خیلیم خوب حواسم بود.اصلانم نیومده بودم برای اعتراف و عذرخواهی. دلم پر بود هنوز.

دیگه گریه ام گرفت: گفتم فقط یه سوال کردم آخه چرا جواب سوالمو نمیده هیچ کس؟ یه سوال چقد سخته مگه؟ چرا جواب نمیدید؟

بابام عصبانی شد گفت: مگه جواب نمیخواستی از ناظمت؟ این جواب همون سوال ناظمته.صدای جیغ های پریشبت هنوز تو گوشمه.،،فکر نکردی که کرم؟ ها؟اون جیغات جواب سوالاته.اینکه پنج شنبه جمعه تو این خونه ای جواب سوالاته.حالا برو تو اتاق فکرکن ببین چی‌گفتم؟‌ هر وقت فهمیدی بیا بیرون حرف بزنیم.

فک کردم.بابا راست میگه.مامان هیچوقت برای من وقت نداره.جواب سوالم همینه.ولی بابا خیلی بی رحمه.مگه مجبور بود اینو این شکلی حالیم کنه و به روم بیاره؟ مجبور بود؟

بهش گفتم ایناروگفت آره مجبور بودم.

ولی نه مجبور نبودی بابا.خیلی بی رحمی:(((


چهارشنبه زنگ تفریح اول صاف رفتم دفتر ناظم. فرزانه هر چی صدام کرد که کجا میری گوش ندادم.آخرم تو نیومد دم دفتر وایساد.

به ناظم گفتم چرا دیروز به مامانم زنگ نزنید؟

واقعا نمی دونم چرا تو‌مدرسه هرچی میشه زنگ میزنن به بابا، ولی بقیه رو زنگ میزنن مادراشون؟ 

اگه مامانم میومد خسارت ماشین و میداد بعدم شجاعت و مهربونیمو تحسین میکرد،نه مثله بابا که فقط دنبال عذرخواهی شنیدن از منه!

گفت اجازه گرفتی که وارد شدی؟

آدم اینقد عقده ای؟ رفتم دم در در زدم گفت بله

رفتم دوباره پرسیدم.گفت باید به شما توضیح بدم؟

گفتم یه سوال پرسیدم. چرا مامان فرزانه رو خبر کردید ولی به مامان من زنگ نزنید؟فرقمون چیه؟ 

ولی جواب نداد همون جور داشت میرفت بیرون منم دیگه عصبانی شدم صدامو بلند کردم گفتم چرا جواب نمیدید؟ دیگه اونم قاطی کرد داد زد برو بیرونبرو تا از مدرسه پرتت نکردم بیرون.تکلیفتو روشن میکنم امروز.

بعدم دوباره زنگ زد به بابام.نمی دونم عذرخواهی که به زور بابام ازش میکنم چه ارزشی براش داره واقعا! 

تو ماشین بابا فقط یه سوال و داد میزد: چه مرگته؟

گفتم هیچی فقط یه سوال کردم سوال پرسیدنم جرمه؟ 

بعد دیدم داره میره طرف خونه،ولی قرار بود برم خونه مامان بعد از مدرسه.گفتم چرا دارید خونه؟

ولی جواب نداد:(( گفتم بابا با شمام امروز چهارشنبه ست!

ولی محل نکرد منم دیگه گریه ام گرفت.تو حیاط گفت پاتو از در اتاق بزاری بیرون میشکنمش.

منم رفتم تو اتاق زنگ زدم به مامان یه بار دوبار سه بار ده بار.ورنداشت منم گوشیمو کوبیدم زمین فقط جیغ میزدم خالی شمولی خالی نشدم باز.فرداییش ساعت سه زنگ زد.یه بار دوبار ده بار.جواب ندادم.به درد خودش میخورد دیگه.از این همه محبوبیت خفه شدم واقعا

بازم بابابازم بابا.سخت می گیرهداد میزنهتنبیه میکنه.ولی هست که همه این کارارو می کنه.مامان چی؟:((( 

من نرفتم خونه اش اونم نیومد.چرا دل لعنتی من تنگ میشه براش:( چرا؟:((


دوشنبه با فرزانه حال ناظمو گرفتیم.حقش بود چون اصلا نمی دونه عدالت یعنی چی؟

یکی از بچه ها رو روز قبلش به ناحق جلوی همه کوچیک کرد، منم این موقع ها نمی تونم هیچ‌کاری نکنم ، با فرزانه  رو یه برگه a4 بزرگ نوشتیم (بی عدالتیت یه روزی گریبان گیرت میشه، صبر کن و ببین) بعدم رفتیم چهار چرخشو پنچر کردیم و برگه رو چسبوندیم به ماشینش:))

تقصیر خودشه که اینجوری گریبانشو میگیره وگرنه مثل دفعه های پیش میرفتیم بهش می گفتیم واقعیت چیه ،ولی چه فایده؟هیچوفت حرفامونو باور نمیکنه ما هم مجبوریم یه جور دیگه تلافی ناحقیاشو سرش دربیاریم.درسته حالا ما بعضی وقتا یه شیطنتایی میکنیم ولی این دلیل نمیشه دروغگو هم باشیم و حرفمونو باور نکنه.

سه شنبه وسط کلاس از دفتر منو فرزانه رو خواستن.وقتی رفتیم دیدیم مامان فرزانه و بابا تو دفترن.مامان فرزانه فقط شروع کرد داد و بیداد و دعوا کردن فرزانه ولی بابااصلا نگامم نکرد.

وقتی ناظم مامان فرزانه و آروم کرد و به من و فرزانه گفت توضیح بدیم چرا اون کارو کردیم ، فرزانه میخواست انکار کنه که کار ما بوده ولی من نذاشتم فقط شروع کردم گفتم که اون روز به ناحق اون حرف و به اون دانش آموز زده بوده و واقعیت چی‌بوده!

چون واقعا انکار کردن خیلی بی عقلی بود،اگر مطمئن نبود که مامان بابا هامونو نمی کشوند مدرسه که!!!

ناظم مخش داغ کرده بود اصلا فک نمیکرد ربط به اون روز داشته باشه و باز حرفای خودشو میزد و آخرم گفت که یعنی شما ها بعد این همه سال میخواید کارمو به من یاد بدید و از این حرفا

بازم باور نکرد.اینجوری کرد دیگه واقعا دلم خنک شد همون یه ذره عذاب وجدانمونم رفت ،زیر لب گفتم پس بازم منتظر عدالت باش!

ناظم اومد یه چیز بگه ولی بابا یهو بلند شد بازمو گرفت کشید طرف خودش یواش گفت: دیگه شورشو درآوردی  یه کلمه دیگه غیر از عذرخواهی و غلط کردم بشنوم از دهنت کاری رو میکنم که اصلا خوشت نمیاد.

می دونستم چه کاری بود، جلوی همه یکی میزد تو گوشم ،منم دیگه لال شدم.

مامان فرزانه ام یهو پاشد شروع کرد عذرخواهی از ناظم و پشت سرشم فرزانه یه ببخشید یواش گفت .

بابا چکشو درآورد میخواست خسارت ماشینو بنویسه گفت تا اینو بنویسم وقت داری مثل آدم عذرخواهی کنی.

من دیگه بغض گلوموگرفته بود نمی خواستم معذرت خواهی کنم ولی آخه شوخی نداشت میدونستم نکنم واقعا جلوی همه ضایعم می کنه واسه همین به زور گفتم ببخشید.

تو راه من فقط گریه کردم بابا هم از عصبانیت داشت منفجر می شد.گفت چیه؟منکه هنوز کاریت نکردم داری زار میزنی! حالا زار زدنات مونده!

اینجوری گفت دیگه داشتم سکته میکردم،گفتم مگه چیکار کردم؟ اصلا گوش دادید به حرفام یا شمام مثل ناظم می مونید فقط حرف حرفه خودتونه؟

دیگه نتونست تا خونه صبر کنه از  پشت فرمول یکی زد تو گوشم گفت امروز بیشتر از آمپرم زبون درازی کردی کوتاش میکنم امروز سارا فقط دعا کن این ماشین هیچوقت نرسه خونه.

ولی رسید.حساب منم رسیده شد.بدجورم رسیده شد.:((((((

منم قاطی کردم فرداییش باز رفتم سراغ ناظم دیر شد باشه بعد


امروز بابا اومد مدرسه،زنگ تفریح ها همش چشمم دنبال بابا بود که ببینمش ولی آخر مدرسه اومده بود چون زنگ که خورد بیرون منتظر بود.

گفتم بابا آخرشم کارخودتونو کردید؟ چی گفتید به مدیر؟

گفت یعنی من حق ندارم یه سر به مدرسه دخترم بزنم؟حتما باید زنگ بزنن برا شیطنات  احضارم  کنن که اشکال نداشته باشه بیام؟!

گفتم خب بگید چی شد؟

گفت مدیر زیر بار نرفته و گفته تو شیوه معلم ها دخالت نمی کنه.واسه همین با  معلمم مستقیم حرف زده:| اونم گفته همه اولیا استقبال کردن اتفاقا و برای پیشرفت بچه ها و‌کار گروهی خوبه.

بابا هم کلی دلیل آورده که کارشون اشتباهه و اگه ده تا حسن داره مثلا پنجاه تا بدی داره.

گفتم خب آخرش چی شد بابا ؟

گفت هیچی حرفامو قبول داشت ولی براش افت داشت کوتاه بیاد.

گفتم خب بابا الان چه فایده داشت این کار؟ الان فقط از فردا معلمه یه جور دیگه بهم نگاه میکنه.

بابا گفت مثلا چجوری ؟

گفتم یه جوری دیگهیه جوری که انگار با بقیه فرق دارم:(( 

بابا خندید گفت مگه فرق نداری؟!! 

من قهر بودم دیگه جواب ندادم.ولی باز پرسید که مگه فرق نداری؟

منم قاطی گفتم نه نه چه فرقی؟!!!!

گفت: فرقت اینه که تو دختر باهوش و یکی یدونه وخوشگل بابایی که نگاه معلما به هوش و ذکاوت و مهربونیته.تقصیر خودشون نیست

بابا خیییلی کلکه:)))


بابا که امروز اومد خونه،که خیلی هم آن تایم بود قهر نبود.من فکر کرده بودم قهره و باید کلی اعتراف و عذرخواهی کنم تا باهام حرف بزنه ولی آشتیه آشتی بود.

یعنی دیگه خیلی آشتی بود:)))

با یه لبخندی از مدرسه پرسید :| گفت: چه خبر از مدرسه؟ امروز رفتی دیگه؟

قشنگ معلوم بود که مطمئنه دیر رفتم.

گفتم بابا چرا بیدارم نکردید؟ شما که می دونید اوضام با ناظم چجوریه! امروز شانس آوردید نکشوندتون مدرسه ها!

گفت: خیلی پرویی،که من شانس آوردم ها؟

گفتم آره دیگه دوست داشتید سر یک ساعت تاخیر زنگ میزدن که بیایید مدرسه؟ دوست نداشتید دیگه

گفت حالا چجوری این شانسو آوردم؟

گفتم هیچی چون بار اولم بود بی خیالیعنی کوتاه اومدن.

( اوه یه چپی نگاه کرد به خاطر بی خیال» سریع درستش کردم:))

گفت: ولی فک نکنم بار آخرت باشه چون از فردا همینه.

گفتم یعنی چی همینه؟

گفت یعنی از فردا خودت پامیشی میری مدرسه.من دیگه مسئول بیدار کردنت نیستم.

خب آخه این دیگه چه ظلمیه.

گفتم بابا غلط کردم دیگه زود میخوابم قول میدم باشه؟ 

گفت: امیدوارم، باشه

خوشحال شدم گفتم پس یعنی بیدارم می کنید ؟

گفت: نه همین الان مگه نگفتم من دیگه مسئول نیستم؟ آایمر گرفتی سارا؟

گفتم بابا اذیت نکنید دیگه خب الان یعنی چی ؟ 

گفت اذیت چیه؟ تو چند سالته؟ تا کی من باید بیدارت کنم بفرستمت مدرسه ها؟ مثه همه خودت ساعت میذاری پامیشی از فردا صبح.

گفتم باشه پس از فردا منتظر باشید هرروز از مدرسه زنگ بزنن!

گفت بزنن !منم میگم هرجور صلاح می دونید عمل کنید!از الان بدون جوابمو!

گقتم بابا سر تاخیرام باز کارم به اخراج بکشه حق ندارید حسابمو برسیدا از الان بگم!

گفت تو یه بار دیگه اخراج شو بعد بشین تماشا کن چه بلایی سرت میاد.منم از الان بگم. خوب شد گفتی :|

یعنی واقعا با این همه انگیزه دیگه میشه تاخیر داشت بازم؟!

عمراااااااً

آخ جون اینجا راحت می تونم بگم:))))

ولی فک کنم چندبار زنگ بزنن کوتاه بیاد دیگه ! 

آره حتما !!! فک کن یه درصد بابا حرفشو پس بگیره.بدبخت شدم رفته:||

ولی آخر سر بهش گفتم که از حرفم منظوری نداشتم و کلی عذرخواهی کردم .نمی گفتم امشب خوابم نمیبرد.

گفت ناراحت نشدم، راس گفتی: (

ولی من آب شدم:(

ساعتو.یعنی من الان بخوابم؟ خب خوابم نمیااااااااد.


دیشب دعوام شد با بابا:|| 

ولی تقصیر من نبود.آره من دیشب گفتم میرم براش ولی نرفتم که.یعنی اصلا مهلت نداد :|| وقتی اومد دید بیدارم عصبانی شد دعوام کرد که چرا بیدارم تا الان!!

 مثلا من قرار بود ازش عصبانی باشم دعواش کنم، بعد هنوز جواب سلام و داده نداده میگه: یه حرف و چندبار به آدم میزنن؟ مگه نمیگم وقتی مدرسه داری ساعت ده باید خواب باشی خواب  سارا.ساعت و دیدی؟

اونقد بد شده بود بابا اون لحظه ! باز بغض لعنتی اومد تو گلوم گفتم: واقعا که بابا من تا حالا بیدار بودم منتظر شما بودم! شما باید ساعت و نگاه کنید نه من!

گفت بیخود بهانه نیار شبای دیگه تم دیدم. خودت تموم کن این قضیه رو ،نذار خودم دست به کار شم.

اصلا نمی دونم چرا میخواست دعوا کنه،منکه حرفی نزده بودم،فقط نگران شده بودم.کجای کارم عجیب بود آخه.

گفتم: بابا چه ربطی داره من نگران شدم دیر کردید.

اصلا نمیذاشت حرف بزنم که هی عصبانی تر میشد الکی.

گفت: میگم بهونه نیار من زنگ نزدم بگم دیرتر میام؟ها؟ نگران چی شدی؟گفتم: گفتید یه کم دیرتر میایید،یه کم یعنی یکساعت دوساعت نه شیش ساعت،گوشی ام که جواب نمیدید.

دیگه قشنگ داشتم گریه میکردم ،بدم میاد گریه ام میگیره این موقع ها ،دیگه نمی تونم حرفمو جدی و محکم بزنم قانع شه.

گفت: سارا برو حوصله بحث کردن ندارم برو بگیر بخواب اعصابمو‌ به هم نریز. تکلیف این شب زنده داریتم بعداً روشن می کنم.

دیگه آخر سر اینو گفت قاطی کردم ،داشت میرفت گفتم.بهش گفتم شمام دارید عین مامان میشید.تو رو خدا شما دیگه اینجوری نباشید.»


آخه خیلی وقته دیگه جرات نمی کنم به مامان بگم چرا دیر اومدید چرا زود رفتید چرا الان نیومدید وچون هر وقت از این حرفا زدم به جای اینکه یه جواب معمولی بده همش باهام تند حرف زده و دقیقانم میگرده دور و بر تا یه ایرادیمو به روم بیاره گیر بده بهم.

دیگه یاد گرفتم که با مامان نباید از این حرفا بزنم.یعنی یاد گرفتم کلا کم باید حرف بزنم باهاش.

ولی بابا اینجوری نیست هر دلخوری یا مشکلی بوده همیشه قشنگ حرف زدیم یا اصلا بحث کردیم حل شده.ولی دیشب شده بود عین مامان،عینه عینه اون.

از حرفم منظور بدی نداشتم،به خدا نداشتم، فقط میخواستم بگم که میترسم بابا هم اونشکلی باشه همش.مثه دیشبش. شایدم خسته بود فقط یا اینکه از یه چیز دیگه عصبانی بود سر من خالی کرد ولی من فقط یه لحظه ترسیدم که اون حرفو زدم ولی خیلی از دستم ناراحت شده ،اونقد که صبح بیدارم نکرد یه ساعت دیر اومدم مدرسه.

این یعنی دیگه خیلی ناراحته:(( ای خدا من کاری نکردم که :(( باز مزخرف شد اوضاع :(


وای امروز خیلی خوب بود ،خییلی .البته اگه تا فردا پس فردا لو نرم دیگه عالی میشه:)))

امروز زنگ تفریح که خورد به فرزانه و راضیه گفتم آماده اید دیگه ؟! اونام گفتن چه جورم.

یه کم وایسادیم تا معلما برن پایین و تقسیم شدیم تو کلاسا و با سرعت نور شروع کردیم.چراغ خاموش ، پرژکتور روشن ،پرده پروژکتور پایین ،سیستم روشن، رمز سیستمارم داشتم:))) البته فقط من داشتم ؛)خوبیه شاگرد اول بودن و یه کم بیشتر از بقیه ویندوز بلد بودن همینه دیگهرمز سیتسمارو دارم چون هر وقت هرکلاسی برای پروژکتور و سیستم کلاس مشکل داشت منو صدا میکردن برا همین دیگه مسئول سایت یه بار رمز همه سیستمها و رمز نت کلاسارو بهم داد:)) برا همچین روزی:))


سریع نت و وصل کردم و سریع سایت تلوبیون و باز کردم و شبکه سه آنلاین:)))

تو ده دقیقه کل کلاسا داشت فوتبال پخش می کرد. چراغای راهرو هم خاموش فقط نور پروژکتور از کلاسا میزد بیرونیعنی یه صحنه ای بودا.

معرکه بود. دیگه سریع رفتیم تو حیاط تابلو نشیم ولی خندمون گرفته بود خیلی سعی کردیم خودمونو جمع کنیم تابلو نشیم.

زنگ که خورد و اولین گروه از بچه ها که رفتن بالا صدای سوت و کفشون بلند شد خیلی باحال بود.معاون حواسش نبود ولی دیگه هرچی بچه ها بیشتر میرفتن بالا سرو صدا بالا رفت، دیگه متوجه شد یه خبریه رفت بالا دیگه ما هم اون موقع رفتیم بالا قیافه شو ببینیم چجوری میشه:))))

بچه ها ناظمو میدیدن ازش تشکر میکردن فک میکردن یه سوپرایز از سمت مدرسه اس:))))

من هرچی میخوام بچه ها رو به مدرسه علاقه مند کنم نمیذارن که اینا:||| 

خلاصه ناظم رفت تو اولین کلاس داد زد اینجا چه خبره؟ بعدم سر نماینده کلاس داد میزد که: خاموشش کن ببینم ‌وایسادی تماشا می کنی.

:)))

بعد اومد بیرون دید کل راهرو همین وضع. تو راهرو راه میرفت میکوبید رو در کلاسا داد میزد خاموش کنید .بچه هام هی خواهش التماس می کردم که: خانم توروخدا بذارید یه نیمه ببینیم و می گفت صدای کسی رو نشنوم سریع خاموش ولی تا از یه کلاسی رد میشد همه می نشستن شروع میکردن تماشا کردن ،هیچ‌کس خاموش نمی کرد:)))

معلمام کم کم .دیگه اومده بودن بالا فقط وایساده بودن تماشا  میکردن بعضیا شون فقط صداشون رفت بالا سریع خودشون وارد عمل شدن.

دیگه داشتم به بچه ها میگفتم بسه دیگه بریم تو کلاس جلو چشم نباشیم بهتره که یهو چشمش به من افتاد گفت فلانی چرا وایسادی  بجنب سیستم هارو خاموش کن

 مثه همیشه منو صدا کرد سر سیستما:))

وقتی رد شد راضیه و فرزانه ترکیدن از خنده گفتم ساکت شید جون هی کی دوست دارید دیوونه ها لو میریم:||||

قشنگ شک کرد یه لحظه برگشت پشت سرشو نگاه کرد.

دیگه من چون بیشتر شک نکنه دوییدم شروع کردم خاموش کردن ولی احتمالا تا آخر امشب فکراشو میکنه با این حرکتی هم که این دوتا خنگ کردن دستمو میخونه دیگه لو میرم.خدا رحم کنه:))) ولی خدایی خیییلی کیف داد قشنگ نیمساعت از زنگ شوخی شوخی گذشتتا آخر مدرسه هم همش حرفش بود.

اگه می بردیم که دیگه کیفمون تکمیل میشدحیف شد واقعا:|

وای یعنی یه درصد اگه ناظم یا مدیر این وبلاگو بخونه:))) وااای:))) هم دستامم لو دادم:)

بچه ها متشکرم.گیر بیوفتم لوتون نمیدم.خیالتون تخت.

مگر از اینجا لو بریم که دیگه کاری ازم بر نمیاد:))))

امشب با بابا کار دارم. همین امشب باید برم براش:|| چون شاید فردا لو برم اون بخواد بیاد برام:)) دیگه نمیشه :|


مامان تو اتاقشه، گفت یه دوساعتی کار داره و بعدم میریم شام بیرون.

این دو روز خونه مامان دیگه خودمون و خفه کردیم منو فرزانه اونقد که با هم چت کردیم تو واتس آپ:)) کل این دوماه جبران شد قشنگ:)

اولین بار پیام دادم شاخ درآورد.گفت چجوری باباتو راضی کردی ؟

گفتم: ما اینیم دیگه ؛) 

چرت :|  البته واقعیتو میگم بهش چون اگه ندونه از شنبه صبح تا شب میخواد پیام بدهالان گفتم دیگهفرزانه همه فحش و بدوبیراها رونگه دار شنبه صبح حضوری بگوتایپ کنی خسته میشی:)))

فک کن طاقت داشته باشی؛)))

فکرم کن این پست یه درصد ربطی به استرس کاری که کردم و میخوام ادامه بدم داره :|| عمراً

راستی عمراً کلمه ی زشتیه؟! 

اگه بله چرا؟ اگه خیر پس چرا وقتی میگم عمراً بابام میخواد از وسط دوقسمتم کنه؟ :))))))

یه بار جدی توضیح خواستم که چیه مگه ؟ 

میگه ادبیات ارازل و اوباشه.

البته با عرض معذرت از همه چون می دونم همه دنیا به کار میبرن جزبابای من:||

گفتم نخیر اینجوری نیست! اصلانم درست نیست آدم به همه آدمای دور و برش بگه ارازل اوباش بابا.

گفت: نگفتم همه ارازل اوباشن گفتم ادبیات ارازل و اوباش.

گفتم خب شما یه کلمه جایگزینش پیدا کنید من استفاده کنم.

گفت:امکان نداره

گفتم :دیدید خودتونم قبول دارید این کلمه جایگزین نداره.

گفت: باهوش بابا! امکان نداره» کلمه جایگزینه:|||

گفتم: خیلی ممنونم واقعا از گمراهی نجاتم دادید.اممممممکان نداشت هیچوقت این عبارت نایابی به ذهنم برسه:)))

گفت: خواهش می کنم.پس یه بار دیگه تکرارش کنی امممممکان نداره ازت بگذرم!

عمراً اگه تکرار کنم:))))

گرسنمه :||


امشب بعد از دو سه هفته مینا جون و بابا خسرو رو دیدم و باهاشون حرف زدم.پدر مادر مامانمن.

بعضی وقتا که پیش مامانم ، مامان بهشون زنگ میزنه که همدیگرو ببینیم و حرف بزنیم.ایران زندگی نمی کنن.

بعد از یه کم سلام علیک و حال و احوال بازم توصیه هاشون شروع شد درباره اوضاع و شرایطی که توشم.

البته هربار فرق داره ولی همه شون خیلی رکِ خیلی خیلی.البته دیگه به این مدل حرفاشون عادت کردم،فک کنم چون خیلی وقته اونجا زندگی میکنن حرف زدنشون اینجوری شده ولی بازم حرفاشون.خیلی رکِ خیلییییی. :||||

یه جوریه که نمی تونم بگم اصلاً اینجا.

آخر سر بابا خسرو گفت: به پدر و مادرت به خاطر این کارشون همیشه افتخار کن ساراجان» !!!! 

یعنی فک کنم قیافه ام شد شبیه یکی از همین علامت تعجبا!!!!

مینا جون قیافه مو دید گفت: بله همیشه باید به آدم هایی که تصمیمات درست میگیرن و کارهای درستی انجام میدن افتخار کنی عزیزم.»

چقدم هماهنگ بودن :|

گفتم بله چشم :|

:||||

یادم باشه از فردا یه کم به پدر مادرم افتخار کنم. امشب که دیگه دیروقته خوابم میاد:||


ساعت 17 به وقت تهران.

خونه مامانم.تنها.منتظرم.هنوز نیومده.میخوام شام لازانیا درست کنم.پیام دادم شام نخریدا.

جواب داد: باز میخوای چی بپزی سرآشپز؟ نکنه تو خونه همش دست به ملاقه ای که همش به فکر آشپزی هستی؟»

نه ایموجی گذاشت بعدش نه استیکریواسه همین نفهمیدم لحنش چجوریه؟ شوخیه؟ جدیه؟

جواب دادم:‌یه چیز خوشمزه! حالا بیایید میفهمید! نه بابا من فقط برا شما آشپزی می کنم:))»

ایموجی بوس فرستاد.خیالم راحت شد.

البته من واقعا تو‌خونه آشپزی نمی کنم.یعنی فقط بعضی وقتا. بابا اصلا مهلت نمیده یا شبا وقتی میرم بخوابم درست میکنه یا میاد خونه دیگه خریده.مثل قبل.

ولی نمیدونم چرا خونه مامان دوست دارم خودم غذا درست کنم.

من برم یه کم وبلاگ بخونم.بعدم برم سراغ آشپزی:))


اگه با بابا زندگی می کنم دلیل نمیشه که دیگه نباید به حرف مامان گوش بدم و باید فقط همونی باشه که بابا میگه. تو آخرین دعوامون همینو گفت ،با صدای خیلی بلند ولی چند روزه خیلی فک کردم بهش.حرفش درست نیست.

دیروز صبح بیدارم کرد که پاشو بریم راهپیمایی.گفتم خوابم میاد.

ولی هی موهامو دست می کشید میگفت پاشوتو که همیشه دوست داشتی بریپاشو پاشو.

دیگه کلافه شدم، واقعا دلم نمیخواست برم، به خاطر خیلی چیزا:(

پتو رو کشیدم سرم گفتم بابا توروخدا ولم کنید دیشب دیر خوابیدم خوابم میاد.

دوباره پتو رو کشید کنار گفت دیر یعنی چند؟

جواب ندادم.واقعا میخواستم خوابم نپره بازم بخوابم.

ولی تم داد گفت میگم چند؟

گفتم نمی دونم نمی دونم دو سه چهار! چه فرقی داره.

گفت خیلی پررویی، دو سه وقته خوابیدنه؟ تازه میگه چه فرقی میکنه!ساعت دوازده میگی شب بخیر صبح میخوابی؟پاشو بریم برگشتیم دوباره بخواب.

واقعا داشتم دیوونه می شدم اصلا نمیفهمیدم اصرارش برا چیه؟ 

گفتم من دوست ندارم امسال برم راهپیمایی،میخوام بخوابم بابا امروز تعطیله فقط میخوام بخوابم.بعدم پتو رو کشیدم سرم بازم.

دیگه هیچی نگفت رفت منم دوباره خوابم برد دوساعت بعد بیدار شدم خونه نبود.

وقتی درسام تموم شد خیلی فکر کردم.به اینکه فردا چهارشنبه اس و من بازم فکرم درگیره که برم خونه مامان؟نرم؟ ناراحت میشه؟خوشحال میشه؟ مزاحمم ؟نیستم؟ و.هزارتا چیز بیخوده دیگه:(((

بعدم به این نتیجه رسیدم که خودم خراب کردم خودمم باید درستش کنم،یعنی اینکه باید به حرف مامانم اهمیت بدم، باید خواسته های اونم انجام بدم.

حتی اگهبابا مخالف باشه. برای همین رفتم گوشی مامان و آوردم سیمکارتمو انداختم توش ،واتس آپ نصب کردم،بعدم به مامان پیام دادم سلام مامانی، من اومددددم»

بعدم یه عکس از خودم فرستادم و نوشتمفردا می بینمتون»

تا شب یواشکی ده بار رفتم تو اتاق گوشی رو چک کردم ولی جواب نداده بود،دیگه امید نداشتم ولی موقع خواب آخرین بار که چک کردم دیدم جواب داده سلام عزیز دلم ،خوشگل مامان حتما،بیا خونه منتظرم باش.بهت افتخار می کنم»

وقتی پیامشو دیدم اولش خیلی خوشحال شدم ولی بعد اونقد حرص خوردم از دست خودم از حماقتم، که چرا زودتر به فکرم نرسید این کارو بکنم.الانم هنوز یه کم حرص دارم از خودم ولی هیچوقت دیر نیست به قول بابا:))))

حواسمم باید خیلی جمع کنم.آخه دیشب اولین سکته رو زدم سرش. ساعت ده به بابا گفتم شب بخیر و اومدم تو اتاق ولی خب مثل همیشه همونموقع نخوابیدم ساعت یازده بود راحت لم داده بودم رو مبلم داشتم یه بار دیگه واتس آپ و چک میکردم که خییلی آروم صدای  چند تا تقه به در اومدیعنی اصلا نفهمیدم چجوری گوشی رو چپوندم پشت ن از جام پریدم .چند ثانیه ام نشد بعده در زدن اومد تو اصلانم صبر نکرد بگم بله چون خب درواقع باید خواب بودم دیگه.اصلا اونقد هول شده بودم گفتم سلام :))) فک کنم رنگم پریده بود.

یه کم نگاه کرد بعد گفت: که شب بخیر ها؟!‌

گفتم دیگه داشتم میخوابیدم الانببخشید.

گفت: که اینطور ؟پس کار هر شبته؟ منو سرکار میذاری؟

گفتم نه بابا من بیخود کنم.میخوابم الان. بفرمایید.بعدم سریع رفتم زیر پتو :))

دیگه لبخند زد گفت از این بعد صبحا یه بار صدات می کنم. بار دوم پارچ آب یخه! پس حواستو جمع کن.:)))

گفتم جمه

ولی جمع نبودا.خدا رحم کرد فقط:))

الانم دارم از سایت مدرسه پست میذارم گوشی هم تو کیفمه:))

هنوز تصمیم نگرفتم گوشی رو کجای اتاقم بذارم که هیچوقت لو نره،فک کنم کشوی تختم بهترین جاست امنه امنه:)))

وای که حالا چقد خیالم راحته .باید کم کم یاد بگیرم چیکار کنم راضی کنم هر دو رو:))

دیشبم وقتی رفت باز نخوابیدم:)) تا دیروقت بیدار بودم.خب خوابم نمی بره ساعت ده یازده:||


همیشه فک می کردم از اون روز تا آخر دنیا شبای تعطیل و پیش مامان می گذرونم. همش با این فک خودمو دلداری میدادم و آروم می کردم، مخصوصا هفته اول رو که خیلی ترسناک گذشت.

ولی حالا.می دونم.می دونم  حالا مونده دونه دونه  توهماتم فرو بره تو چشَم.

پارسال همچین شبی رو یادمه. میخواستم با  فرزانه و یکی دیگه از بچه ها برم راهپیمایی، مامان مخالف بود ولی بابا  گفت اشکالی نداره بری.

فردا صبحش من با بچه ها رفتم. وقتی عصر برگشتم خونه مامان داشت میرفت ولی اونروز موقع رفتن بوسم نکرد. یعنی دلخور بود ازم، خواسته بود نرم ولی من رفتم. به حرفش گوش ندادم.

حالا من از چی دلخورم؟! ادعای چی رو دارم؟ خوبه اینا یادم بیاد. الان وقت تاوان دادنه!!!نه؟!!


امروز من و فرزانه داوطلب شدیم برای مرتب کردن کتابخونه.آخه پاتوق اصلیمونم اونجاست همیشه خودمون داوطلب میشیم که بتونیم بیشتر اونجا رفت و آمد کنیم.

خیلی سرگرم کار بودیم که زنگ خورد و مسئول کتابخونه گفت دیگه برید سر کلاس ولی ما یه کم دیگه وقت میخواستیم تا کار اون یه قفسه رو تموم کنیم ،واسه همین تا بریم سرکلاس شیش هفت دقیقه گذشته بود از کلاس، از کلاس تاریخ البته :|| 

البته منظورم این نیست که تاریخ درس بدیه یا مهم نیست ولی کلاس تاریخ و دوست ندارم. به نظرم اصلا معنی نداره یه معلم بیاد متن کتاب و برات بگه و بعدا یکی بیاد از روش بخونه! تاریخ و باید یه گوشه بشینی و بخونیفقط بخونی،تازه نه یکی دو صفحه مثلا یکساعت بشینی و واسه خودت بخونی و غرق شی تو ماجراش.کلاس تاریخ اصلا برام معنی نداره.

بگذریم، معلم کلی گیر داد که چرا دیر کردید و کجا بودید؟ بعدا گیر داد که برید از ناظم برگه ورود بگیرید:||| 

من گفتم باشه چشم الان ازمسئول کتابخونه تایید می گیریم میاریم.

گفت نه از دفتر!!

من اصلا نمی فهمیدم اینکه ما تو کتابخونه بودیم و مسئول کتابخونه هم شاهد حضور ما بود چه ربطی به دفتر داشت؟ چجوری ناظم باید شهادت میداد ما کتابخونه بودیم وقتی اصلا اونجا نبود ؟!!

این نفهمیدنا آخرش منو خل میکنه!

خلاصه فرزانه یه کم خواهش التماس کرد که دیگه تکرار نمی شه و بلاخره کوتاه اومد.

بعدم رفتیم نشستیم ته کلاس. مثل همه زنگ تاریخا:)) که اونجا نقاشی میکشم. یعنی یکی از لذت بخش ترین کارای دنیا نقاشی کردم تو زنگ تاریخه ولی خب امروز از اون روزا بود دیگه.یهو اسممو صدا کرد گفت بقیه شو بخون البته فرزانه زد به پهلوم فهمیدم .بعد من یه نگاه پر از سوال به فرزانه کردم دیدم اونم بدتر از منه:))))

دیگه دیدم نمیشه هیچی نگم گفتم خب کجا بودیم؟:))

دیگه کلاس پر از خنده شد:)) معلمم خندش گرفت گفت ما که معلومه کجاییم ولی شما ظاهرا هنوز توکتابخونه ای:)

بعدم گفت پاشو بیا بشین جلو :((

دیگه مجبور شدم برم جلو.هی به این فرزانه میگم حواسشو جمع کنه سوتی ندیم گوش نمیده که بچه سربه هوا:)  امروز نوبت اون بود دنبال کنه کتابو.

بلاخره طلسمو شکستم،طلسم لعنتی رو.


نمی دونم چی شد که خوابم برد.بیدار که شدم دیدم ساعت یازده و نیمه ومامانم اومده خونه و خوابیده.

با خودم گفتم حالا که مامان خوابه ناهار درست کنم که بیدار شه  خوشحال شه و باهم غذا بخوریم.

قبلنا هر وقت غذا درست میکردم می گفت آخرش نفهمیدم تو به کی رفتی اینقد خوب آشپزی میکنی:)

البته معلومه به خودش رفتم چون مامانم آشپزیش خیلی عالیه ولی خب خیلی وقت نمیکرد غذا درست کنه.

وقتی بیدار شد دیگه غذا تقریبا حاضر بود. بهم لبخند زد گفت چه بوی خوبی میاد!!

منم گفتم غذای مخصوص فقط برای شماست:))

ولی خب.یه جوری بودباهام.

موقع ناهارمخیلی جدی گفت که چرا دیشب نرفتم خونه؟

اصلا فک نمیکردم بازم حرفشو بزنهمن دیگه پشیمون شده بودم از سوالم ولی اون

گفتم فقط میخواستم ببینمتون آخه امروز جمعه ست.

گفت حرف منو گوش دادن گناهه نه؟ مگه دیشب نگفتم برو خونه؟ 

تو اون لحظه واقعا چیکار میشه کرد غیر از گریه:(( ولی من حق نداشتم گریه کنم چون اوضاع بدتر میشد.

گفتم ببخشید فقط

نذاشت حرفمو بزنم گفت اینو یه بار گفتی.پس خواسته من ازت چی شد؟

ولی من میخواستم بگم دلم براتون تنگ شده بود.دل لعنتی من تنگ شده بود.

بعدم فقط گفتم ببخشیدمن احمق فقط گفتم ببخشید.آخه چرا من هیچوقت نمی تونم حرف بزنم.بازم نشد.بازم ساکت شدم.بازم هیچی نگفتم

ناهارش که تموم شد لبخند زد گفت دستت درد نکنه مثل همیشه عالی بود.بعدم رفت پای لب تاپ .

منم ظرفارو جمع کردم آشپزخونه رو مرتب کردم بعدم رفتم  پیشش نشستم.

یه کم بعد  براش قهوه درست کردم بردم،مثل اون وقتا، بعدم براش میوه آوردم با هم خوردیم.

وقتی منو رسوند بهش گفتم ببخشید که مزاحمتون شدم.امروز وقت نداشتید.

بوسم کرد گفت خواهش میکنم.اشکالی نداره.بعدم گفت دوست دارم.

ولی من مزاحمش نشده بودم.حتی باهاش حرفم نزدم فقط پیشش نشستم نگاش کردم،همونم خیلی خوب بود دلتنگیم رفت واقعا ولیجوابش یعنی مزاحم بودم:( 

یعنی تمام اون وقتایی هم که پشت لب تاپش بود و براش قهوه میبردم مزاحم بودم؟!


تو این چند سال دوستی و رفاقت دیگه چیارو ازم مخفی کردی؟ چندتا دیگه دروغ گفتی بهم ، پنهون کاری کردی ها؟ هیچوقت نمی بخشمت فرزانه هیچوقت. با همون بچه ها برو هر قبرستون دیگه ای که میخوای دیگه ام اسممو نیار.
 اگه اینارو که امروز مثه آدم بهت گفتم تو گوشِت فرو می کردی اینجوری نمیشد.ولی الان خوشحالم دو روز مجبور نیستم ببینمت.خوشحالم لعنتییییی.
اصلا می دونی چیه؟ دلم خنک شد که اخراج شدی کیف کردم، حتی اگه به قیمت اخراج شدن خودمم تموم شد.





{یه ریع بیشتر وقت نمونده که برا بابا توضیح بدم دعوام سر چی  بود و براش ایمیل کنم بعد دارم برا اون نارفیق اینجا پست مبزنم:/ اونی که حتی جرات نداره اینجا کامنت بده.چقد احمقم من:((}

من چجوری بگم این گوشی رو دوسش ندارم. خب نمی خوامش.نمی خواااااااااااام. :(((

امروز کلی با خودم فکر کردم یه راه حلی برای شروع یه مذاکره با بابا پیدا کردم.یعنی تیم هسته ای همچین متن مذاکره ای نداشت که من داشتم ولی این بابا، خییییلی بچه زرنگه. بعد میگه من به کی رفتم://

با کلی آرزوی موفقیت از طرف دوستان و خودم رفتم پیش بابا.

داشت تلوزیون میدید.

گفتم :بابا من این گوشی دستمه رو‌ درسم تاثیر گذاشته اصلا نمی تونم درس بخونم تمرکز ندارم

+چرا؟

- خب همش استرس دارم دیگه!

+استرس برا چی؟

-خب شما تهدیدم کردید همش استرس دارم دیگه.همش میترسم یه خط روش بیفته بعد خط خطیم کنید:/

+همین الان تهدیدم و ورداشتم برو راحت باش.

من :/// 

یعنی تو یه ثانیه مذاکره رو نابود کرد:| 

خب واسه چی اینقد زرنگهههههههههههه؟!!

ولی من بازم تلاش کردم :(

- یعنی اگه روش خط بیفته چیزی نمیگید

+ نه

اگه از دستم بیفته بشکنه چی؟ کاریم ندارید؟

اینو گفتم دیگه نگام کرد منم تو دلم گفتم آخ جون مذاکره ام گرفت:))

گفت سارا خوب توجه کن به بابا،یه گوشی اگه از دست آدم بیفته دقت کن سارا اگر بیفته ،نمی شکنه.نهایت درش باز میشه و باتریش میپره بیرون که بعدش میشه باتری و گذاشت سر جاش ،درش رو بست و مجدداً ازش استفاده کرد.یه گوشی فقط کی میشکنه و دیگه قابل استفاده نیست ؟ ها؟ می دونی؟ خب ظاهرا نمی دونی پس بذار بهت بگم که یه گوشی وقتی میشکنه و نابود میشه که با یه جسم سخت چند بار با تمام قدرت بزنن روش و به چندین تیکه نامساوی تقسیمش کنن و ذره هاشم با جارو برقی جمع کنن.قشنگ فهمیدی یا یه نمونه عینی نشونت بدم.تیکه هاش موجوده هنوز.

گفتم بابا مسخره میکنید -_- واقعا که -_- منو باش‌به فک گوشی شمام.

گفت واقعا ازت ممنونم دختر با فکرم ولی اگر جسم سختی که بهش اشاره کردم درکار نباشه گوشیم چیزیش نمیشه.حالا برو با خیال راحت به درسات برس و  از گوشی جدیدت لذت ببر.

بابا :))))

من  :|||||| -_-

حالا هی بگید مذاکره جواب میده.

جنگه بابا جججججججنگ.

کسی پیشنهادی نداره که چجوری از دست 1100 خلاص شم؟!!!

(چقد دلم میخواد برم سر خاک مهسا ای کاش چهارشنبه به بابا می گفتم:(()


امروز رفتیم خونه خاله.اولش محححححککم بغلم کرد فشارم داد قربون صدقه ام رفت ولی بعد که از خودش جدام کرد صاف یکی زد تو گوشم:||

اونقد محکم زد اشک تو چشام جمع شد:/

البته خاله من اینقد جای  مامانم زده تو گوش من ولی ایندفعه خیلی یهویی بود اصلا غافگیر شدم:|

مامانمم شکه شدا منو کشید پشت خودش قایم کرد گفت مارال چیکار می کنی بچه رو چرا میزنی؟! 

ولی خاله ام عصبی بود گفت خودش بهتر میدونه.سارا چجوری دلت میاد با مامانت اینجوری کنی ها ؟ مامانت گناه نداره؟ می دونی اصلا چیکار کردی باهاش ؟

خالمم که عصبانی میشه بدتر از مامان صداش اونقد بلند میشه که:|

مامانم هرچی می گفت مینا مینا صداش پایین نمیومد که:/

ولی کلاً‌ خاله من خیلی باحاله بیشتر وقتا بعد از اینکه همه ماجراها تموم میشه ازش سیلی میخورم:)) 

خب خواهرن با هم درد و دل می کنن مامانمم بعضی وقتا از منم براش درد و دل میکنه ایندفعه هم حتما ماجرای پریروزو گفته بود بهش ولی خب آخه خاله جون وقتی من و مامان باهم اومدیم خونتون یعنی حل شده دیگه همه چی:)) 

البته اینا رو نگفتما، فایده نداره اونقد مامانمم گفته بهش.دست خودش نیست حتما باید حق مامانو بگیره:)))

یه چند باری هم جلو‌بابا این کارو کرده  بابا اونقد قاطی کرده بود ،تو خونه اونقد دعوا کرد با مامانم ،مامانمم یه بار به خاله ام گفته بود دیگه پشت دستمو داغ کردم یه کلمه باهات حرف بزنم.

وای این آخریام یه بار.هیچی بی خیال.

ولی خب خواهرن دیگه،من که خواهر ندارم درک نمی کنم ولی اونایی که دارن حتما می فهمن.

هیچی دیگه خلاصه مامانمم همون دم در دستمو گرفت گفت بریم.

دیگه خاله ام اونقد عذرخواهی کرد باز بغلم کرد بوسم کرد دیگه مامانم راضی شد بریم تو.

ولی دیگه نتونست بشینه که خالمو عصبانی برد آشپزخانه.

خب خاله جون حداقل صبر کن بیاییم تو بعد، ولی خوب شد امروز رفتیما فردا میزد تا شب جاش خوب نمیشد نمی تونستم برم خونه.چون هنوز جاش معلومه رو صورتم:(

مگه میومدن دیگه.پنجشنبه بود پسرخالمم خونه نبود یه کم باهاش دعوا کنم مسخرش کنم بخندم حوصله ام سرجاش بیاد:))

مثلا رفته بودیم مهمونی خوش بگذره بهمون:// دوساعت تنها نشستم در و دیوار و نگاه کردم ،فرزانه ام سینما بود دو دقیقه ای قطع کرد:||

وقتی اومدن خاله ام اومد پیشم نشست بغلم کرد دیگه شروع کرد توضیح دادن و عذرخواهی ،با بغض.

من دارم خودمو میکشم فکرمو دور کنم از اون ماجرا بعد اونجام رفته بودیم خاله ام داشت حرفشو میزد. 

دیگه نزدیک بود بلند شم بگم :آقا من غلط کردم که دوستم خودکشی کرده من حالم بد شده، دوتا غلط زیادی کردم. 

ولی بلندنشدم،همونجور نشسته گفتم بله حق باشماست ببخشید:)

نزدیکای ناهار سیاوش و عموفرید هم اومدن فک نمی کردم بیان،اونقد ذوق کردم، خیلی خوب بود، کلی خندیدم به سیاوش آخه سبیل گذاشته بود خیلی مسخره شده بود البته عمر خوشیم کوتاه بود چون بابا زنگ زد-_- سیاوش اونقد مسخره کرد گوشیمو خندید که خفه شد:/آخه منکه پیام داده بودم کجام در چه حالم خب پیامارو بخون ://  نمی بخشمت بابا:||

ولی خوب بود در کل خوش گذشت :))) 

البته اگه مامان اون همه کرم پودر نمیزد به صورتم خوشیم تا خونه ام ادامه داشت :\ قبل ناهار گفت صورتت خیلی بدجوره بیا یه کم کرم پودر بزنم معلوم نباشه.گفتم مامان می دونید من حساسیت دارم صورتم جوش میزنه ،سیاوش و عمو که خودی ان بهتر میدونن:)) ولی گفت نه خیلی بد شدی اصلا زشت شدی:///  دیگه اینو گفت خیلی قانع شدم ولی گفتم فقط یه ذره ها.

گفت حواسم هست مامان، 

اول همون یه تیکه رو زد یه کم نگاه کرد بعد یهو یه عالمه ریخت رو دستش مالید به کل صورتم :\\ میخواستم فرار کنم نذاشت :// گفتم مامان چیکار میکنید گفتید یه ذره. گفت نه دو رنگ شده بود خیلی ناجور بود بذار الان خوب شد:// 

الان یه عالمه جوش زدم زشت نشدم آیا:\\\ 

میگه چیزی نیست خوب میشه زود.یه صابونی داد صورتمو شستم خداکنه خوب شه. خوب نشه بابا ببینه میفهمه لوازم آرایش زدم بعد باز میگه هر کاری کنی زشتی سارا خودتو زشت تر نکن همون خوشگل بابا بمون:))))

بدجنسه بدجنس:))


جای خالیت سر کلاس بدجوری رو مخمه مهسا، سر جات میشینم جای خالیتو نبینم.

فرزانه دلخوره ازم، خسته شده از حرفا و کارام، نمی دونم چرا نمی فهمه نمی تونم یه ثانیه ام از کله ام بیرونش کنم.

کم پیش میاد حرف همو نفهمیم.ایندفعه نمی فهمه:/



مامان امروز چقد خوب بود.وقتی گریه کردم دعوام نکرد:| بغلم کرد:)

حتی به جای آیفون خودش یازده دو صفر بابا رو دستم دید هیچی نگفت://

چقد خوبه همیشه شبیه بابا باشه.چقد خوبه همیشه فک کنه ممکنه.


دیروز بعد از اینکه من در و باز نکردم بابا خیلی زودتر از هرروز اومد خونه،حدس میزدم کار مامان باشه ولی فک نمی کردم دم در منتظر مونده باشه و باهاش بیاد تو. 

بابا اومد تو صدام کرد منم اشکامو پاک کردم سریع در و باز کردم ولی وقتی دیدم مامان باهاشه نمی دونم چی شد؟فقط در و بستم بعدم قفلش کردم،نمی دونم چم شده بود اصلا نمی تونستم باهاش حرف بزنم:(((

خلاصه بعد از حرفا و دعوا و داد و بیدادای مامان و گریه ها و عذر خواهی و درد دلام با بابا، وقتی که دیگه یه کم حالم بهتر شده بود بابا رفت سر بحث شیرین گوشیم-_-

تیکه های گوشی رو گذاشته بود رو میز جلومون گفت: این چیه الان؟ 

گفتم ببخشید عصبانی بودم

گفت عصبانی باشی باید بزنی گوشی رو‌خورد کنی؟ از کی تا حالا؟ جدیده؟ 

گفتم خب قاطی کرده بودم اصلا نفهمیدم چی شد یه لحظه.

گفت چه بدتر:/ قاطی کنی باید عصبانیتتو با چکش خالی کنی؟ اصلا چکشو از کجا ورداشتی؟

گفتم بابا دیگه جای چکشو که بلدم.

گفت إإ؟ -_- پس یادم باشه جاشو عوض کنم.

بعد سیمکارتو‌ ورداشت گفت: نگاه کن سیمکارتشم شکسته حداقل سیمکارتو درمیاوردی بعد خوردش می کردی :// من وقت دارم برم دنبال سیمکارتت؟!

یهو خندم گرفت از حرف بابا گفتم بابا من اگه حواسم سر جاش بود سیمکارتو دربیارم که همچین کاری نمی کردم!

لبخند زد گفت إ خب پس  حواستو درباره گوشی میارم سرجاش.

بابا هروقت از این لبخندای شیطون میزنه معلومه میخواد حالمو بگیره :||

گفتم چجوری؟ گفت وایسا

رفت پنج‌دقیقه بعد با یه جعبه گوشی اومد بازش کرد یه گوشی خاکستری درآورد کلا پنج سانت بود :/ بعد درشو باز کرد اون یکی سیمکارتمو گذاشت توش روشنش کرد گفت: بیا

من نگرفتم‌که :| گفتم این چیه بابا؟! -_-

گفت: بهش میگن یازده دو صفر.سارا این به جون من بسته ست ها، یه خط روش بندازی سرنوشت بدی در انتظارته.

اصلا یه چیز خیلی داغونیه ها!! نمیتونم توصیفش کنم تو اینترنت بزنید عکسشو میاره تورو خدا خودتون ببینید :||

گفتم نه خیلی ممنون پس پیش خودتون جاش امن تره،عجله نیست که حالا صبر می کنم فردا برام گرفتید دیگه تو مال خودم سیمکارت میندازم. گوشی شمام خط نمی افته :))

-فردا چی گرفتم؟!! ://

+ گوشی دیگه:))

- من گفتم قراره گوشی بگیرم؟

+ نه نگفتید ولی میخواید بگیرید دیگه:)

اون گوشی موشی رنگ:|| رو نشون داد گفت این چیه پس؟

+بابا اذیت نکنید دیگه.این خیلی ضایعست تورو خدا. 

-نگفتم درباره گوشی مردم درست صبحت کن؟ اینم از سر شما زیاده.

+خب گوشی خودمو بدید.

- همین از سر شما زیاده:/

+ اصلا گوشی مامان و ورمیدارم اون خوبه؟ 

بابا -_-

من :))

خلاصه الان گوشی یازده دو صفر دارم.خیلی صداش خوبه :/ تازه بابا میگه تا یه هفته لازم نمیشه شارژش کنم.شارژششو نداد با خودم بیارم گفت گم میکنی ناقص میشه :||

آخه من کی شارژر گم کردم نمی دونم واقعا:/

چقد مثبت اندیشم من:|

[از دارندگان یازده دو صفر عذرمیخوام،واقعا قصد توهین ندارم،گوشی خوبیه واقعا.ولی من دوسش ندارم خب:((((]

*خونه  مامانم*استرس دارم کمی* نه دروغ گفتم زیاد دارم*


امروز از مدرسه که اومدم بیرون یکی منتظرم بود.وقتی دیدمش یهو گر گرفتم،  یه عالمه فکر اومد تو ذهنم که همشم درست بود.

من این همه هفته و روز و ساعت و شمردم برا دیدنش ولی امروز نباید میدیدمش،امروز نباید میومد.نباید.

فرزانه گفت: إ مامانت سارا.

ولی من بازوشو گرفتم کشیدم گفتم ول کن بریم.

ولی نیومد وایساد گفت زشته.ببین داره صدات می کنه این همه منتظر بودی تو خل شدی؟

صدام کرد، چندبار بلند.

لعنت به من.وقتی صدام می کنه نمی تونم نرم .نتونستم.

رفتم جلو فقط نگاش کردم. سلامم نکردم.کله ام پر از صدای لعنتی بود.

گفت: بیا اینجا ببینم دلم برات یه ذره شده مامانی.

همینجوری فقط وایساده بودم اومد بغلم کرد محکم.کلی بوسم کرد.حالم بدتر شد.

گفت سوار شم.نمی دونم چرا سوار شدم.

تو ماشین شروع کرد حرف زدن قربون صدقم رفت احوال پرسی کرد عذرخواهی کرد.قربون صدقه احوال پرسی عذرخواهی قربون صدقه احوال پرسی عذر.

دقیق یادم نیست چی میگفت چون صدای ذهنم بلند بود خیلی بلند.نمیشنیدم صداهارو، آخرشم ریختن بیرون از سرم.

گفتم: چی شد اومدید دنبالم؟

شروع کرد کلی دلیلای قشنگ گفتن.ای کاش واقعی بودن.

هنوز داشت میگفت ،ولی من زودتر گفتم : می ترسید خودکشی کنم نه؟

یه طوری ترمز کرد که ماشین پشتی زد بهمون.

دیگه نفهمیدم چی شد فقط از ماشین پریدم پایین دوییدم.بازم بلند صدام کرد ولی ایندفعه رفتم.

تا برسم خونه ده بار زنگ زد.ده باااار. به خطی که دیگه شک کرده بودم اصلا شمارهشو داره ولی داشت.بار یازدهم که اسمشو دیدم رو گوشی دیگه گوشی رو خورد کردم.با چکش داغونش کردم .

تلفن لعنتی خونم یه ریز زنگ می خورد کشیدمش.

اگه تو این دو هفته خودمو کشته بودم چیکار می کرد؟ دیگه اومدش چه فرقی داشت برام.مثل مادر پدر مهسا که هرچقدم بالا سر قبرش بشینن دیگه هیچی نمیشه هیچی :(((

ولی الان این گریه ام که بند نمیاد از یه چیزه فقط.اینکه من دیشب با بابام چی کار کردم چی به روزش آوردم؟!! :(( .الهی بمیرم :((( اصلا واسه همین بود که نمی خواستم بفهمه ولی چشمای قرمزمو دید فهمید گریه کردم ، اونقد سوال کرد که بغضم دوباره ترکید.

 همه چی رم گفتم همه چی رو ای کاش نمی گفتم ای کاش حداقل  از نامه مهسا برای پدر مادرش نمی گفتم.باهاش چیکار کردم که تونسته بود مامانو اینشکلی بکشونه دم مدرسه دنبالم:((

 

اومد دم در. بسه بسههههه .زنگ سووووووخت .


از شنبه یکی از همکلاسیام نیومده بود مدرسه!!دوست صمیمیشم نیومده بود.

امروز فهمیدیم خودکشی کرده:((((( 

ای کاش هیچوقت نمی‌فهمیدم.حداقل دلیلشو نمی فهمیدم:(( باهاش صمیمی نبودم ولی دوست بودیم. دختر خیلی خوبی بود.خیلی درسخون و شاد بود، از ظاهرش معلوم نبود داغونه.از ظاهر هیچکس نمیشه فهمید چی تو دلش میگذره و چه عذابی داره میکشه.

آخر هفته خودکشی کرده. 

قلبم داره کنده میشه.چقد بده که درکش می کنم.لعنت به آخر هفته های مزخرف:((((

ای کاش تا اومدن بابا گریه لعنتی من تموم شه:((( 


امروز صبح فرزانه زنگ زد بیدارم کرد .این پیشنهاد یه دوست خوب و عزیز و مهربون وبلاگی بود که به فرزانه بگم صبح بهم اونقد زنگ بزنه که بیدار شم.واقعانم جواب داد:))

البته شبم زود رفته بودم تو رختخواب،هرچند خوابم نبرد ولی از شبای قبل انگار بهتر بیدار شدم.

خیلی ممنون م جونننننم :*

امروز کلاس فوق العاده آموزش آفیس بود تو سایت ،بین بچه ها یواشکی رفتم تو :)) کلاه یکی از بچه ها رو گذاشته بودم سرم ناشناس بمونم :))

ولی از سیستم استفاده نکردما،به مجازاتم احترام گذاشتم، هرچند ناعادلانه ست :/

 دلم تنگ شده بود برای دیوارای سایت :)


اصلا کسی نگفته اجازه ندارم برم توش، گفتن استفاده نکنم ،مگر نشستنم استفاده محسوب شه :| ولی دیگه ریسک نکردم :/ وضعیت هنوز سفیده سفید نیست :-)


دیروز که سر خاک مهسا بودم، پیام داد.

 گفته بود هرجا رفتی برگرد برو خونه باباجون، خونه نیا منم نمیام اونجا،قول میدم فقط قبل هفت خونه باباجون باش.

حقش بود پیامشو نخونده پاک می کردم، کاری که هر وقت خودش ازم عصبانیه می کنه و حتی حاضر نیست اس ام اسمو بخونه ولی من خوندم بعدشم رفتم خونه باباجون ولی نه به خاطر حرف بابا،به خاطر باباجون اینا. می دونستم دیگه بهشون گفته و نمیخواستم نگران شن.اونا که تقصیری نداشتن.

امروزم بعد از مدرسه برگشتم خونه، هنوزم عصبانی ام خیلی ام عصبانی ام ولی حق داره که حرف بزنه و توضیح بده چطور تونسته اینجوری غرورمو جلوی اون بشکنه و تحقیرم کنه.

دیروزم حق داشت حرف بزنه ولی من نمی تونستم بشنوم واقعا.گوشام تحمل شنیدن هیچی رو نداشت.

خدا کنه امشب تحمل داشته باشم.


باورم نمیشه همچین کاری باهام کرد باورم نمیشه.

همیشه حرف از اعتماد میزنه، حرف از صداقت، بعد خودش اینجوری.

نمی بخشمش،بابا نمی بخشمت.خیلی زرنگی؟ قبل از اینکه بدونم چیکار کردی عذرخواهی کردی و منه احمقم بخشیدم؟ . چقد احمقم من چقد ساده ام.خوب جواب روراستیمو دادید بابا.

امروز منو رسوند دم خونه خاله،گفت همینجا منتظر میمونه تا برگردم، داشتم پیاده میشدم گفت: ممنون که به حرفم گوش دادی، بابا رو ببخش مجبورت کردم.

منم لبخند زدم بهش.،،گفتم نه بابا به خاطرشما هر کاری می کنم.

منه خر

کل هفته ذهنم درگیر این بود که بابا چرا باید اینقد اصرار کنه من خاله رو ببینم.آخرشم گذاشتم پای احترامی که همیشه برای فامیل درجه یک خودش قائله. توقع داره منم همینجوری باشم. ولی بعدش فهمیدم.

بعدش که دیگه خیلی دیر بود.

رفتم تو خاله اومد استقبالمگرم بغلم کرد، گفت بی معرفت شدم، گفت نگرانم شدهگفت گفت گفت دیگه آماده بودم بزنه تو گوشم، ولی فقط بوسم کرد و بعدش گفت برو بالا لباستو عوض کن. وقتی رفتم تو اتاق دنبالم اومد و گفت درو میبندم که راحت باشی.بعدم در و بست و قفل کرد!!! 

نفهمیدم داره چیکار میکنه، ولی چند ثانیه بعد از پشت سر سلام کرد.

هول کردم یه لحظه.برگشتم دیدم.،،اونه.یخ کردم، بیشتر از کاری که بابا باهام کرده بود، برگشتم در و باز کنم برم بیرون، یادم اومد قفله. چند تا زدم به در آروم گفتم خاله این در و باز کنید.

ولی باز نکرد.صدام در نمیومد.بغض داشت خفه ام می کرد. دستم رو دستگیره بود همونطور. برنگشتم.

گفت سارا حالا ازفرار می کنی؟ 

حتی حاضر نیستم کلمه ای که رو خودش گذاشته رو یه بار دیگه اینجا بنویسم.

خواهش کرد برگردم، نگاش کنم.ولی من فقط میخواستم برم، میخواستم از اون اتاق لعنتی برم بیرون،ولی راهی نبود.

فقط حرف میزد.منم مجبور بودم بشنوم.گفت دلش برام تنگ شده، گفت دلش شکسته ازجواب ندادنام،گفت مگه چیکار کرده که حقشه اینجوری کنم باهاش، باز از بابا گفت از بابا گفت.از زندگی داغون شدنمون،یادم آورد چقد آشغال بود همه چی .گفت همیشه امید داشته اونو بخوام اونو انتخاب کنم که با اون باشم ولی همیشه می دونسته جونم به بابا بسته ست که بدون اون یه روزم دووم نمیارم  ولی گفت که می خواد ازم بخواد باهاش برم.

گفت اینجا دیگه جای زندگی نیست.گفت باباتم دیر یا زود از این خراب شده می زنه بیرون پس تو عمرتو هدر نده با من بیا.بعد خودش گفت می دونم هیچوقت قبول نمی کنی ولی اینارو گفتم که مدیون خودم نباشم که وقتی رفتم شب و روز حسرت نخورم که ازش نخواستم .که بهش نگفتم دوریت  داغونم می کنه  که چقد عذاب آوره برام.

التماس کرد نگاش کنم.باورم نمیشد.التماس؟!!.اون؟!!! 

ولی من نفسم بند اومده بود فقط گریه می کردم.اومد جلو بازومو گرفت می خواست بغلم کنه ولی من.نرفتم،نمی تونستم ،زد تو گوشم.محکم.فک کنم با تمام زوری که داشت زد.برای اولین بار رو آخرین بار تو زندگیش با دستای خودش زد تو صورتم، نه دستای خاله.

بدجور شوکه شدمبغلم کردمحکم.خودشم دیگه گریه می کرد کم گریه شو دیده بودم.درگوشم آروم حرف میزد باز.،گفت دارم میرم دیگه.برای همیشهحقمه بغلت کنم.حق نداشتی نذاری.گفت دیگه پیام نمیدم بهت دیگه زنگ نمیزنمتا تابستون.قول میدم بهت وقت میدم که فک کنی به زندگیمون به من  به خودت به کاری که کردم .فک کنی بهم حق بدیمنو ببخشی هرجور شده.آخرش گفت فقط یه راهی پیدا کن دوباره بتونی دوسم داشته باشی ساراخواهش می کنم ازت،خواهش می کنم چون منتم نمی تونم دوست نداشته باشم،بخوامم نمی تونم.

زار میزدم فقط.فقط زار میزدم.حرفاشو زد خالی شدمثه همیشهمثه مثه همیشه.

فقط از این دارم آتیش می گیرم که تا آخر آخرشم فقط ادعای چیزی که میگه هست و داشت و دارهنمی تونم بگم چقد متنفرم ازش.


در و که باز کرد زدم بیرونفقط زدم بیرون.خاله میخواست جلومو بگیره ولی اون نذاشت.

یادم بود بابا جلوی در منتظرهاز اون یکی در زدم بیرون و شروع کردم دوییدن ولی با ماشین رسید.بهش خبر دادن.حالا با هم در ارتباط بودن، اون موقع که باید می بودید نبودید، حالا هستید؟ بر ضد من؟

فقط صدام می کرد میگفت  حق با توئه فقط بیا بشین بعد حرف میزنیم.

چی می گفت بابا؟چه حقی با منه؟ کی اصلا حقی با من بوده.حق؟ حق وجود داره مگه  اصلا برای من؟

 آخرش پیاده شد بهم رسیددستش که بهم خورد شروع کردم جیغ زدن.یه ریزفقط جیغ میزدم.هیچجوره نمی تونست ساکتم کنه.دیگه مردم جمع شدن.فک کردن غریبه ست داره اذیتم می کنه تا بیاد اونا رو قانع کنه در رفتم

حالا اولشه بابا.بگرد تا پیدام کنی:((

مهسا ببخش اومدم اینجا.ببخش با جیغا و گریه هام سرتو درد آوردم،هیچ جای دیگه امن نبود.سریع پیدام میکرد.

 مهسا.خیلی طاقتم زیاده نه؟تو که خودتو برا همیشه خلاص کردی، من چی؟ دیگه بابامم بهم نارو می زنه .دیگه به کی  میشه اعتماد کرد؟ 

چقد آرامش داری اینجا،چقد ساکته.پیشت هستم فعلا.تا شب.شایدم همین روزا برا همیشه اومدم پیشت.

+ دیدید گفتم سهم من از اون خونه لعنتی سیلیِ.


تا حالا تو عمرم در این حد بی پولی رو درک نکرده بودم.دیگه بریدم واقعا -_-

اگه می دونستم قراره اینجوری جریمه ام کنه یه کادوی ارزون تر برا روز پدر می خریدم.دو برابر عیدی که بهم داد براش کادو خریدم 0_o چه کاری بود آخه-_-  :)) 

بعد از ماجرای عید دیگه بهم پول تو جیبی نداده.یعنی وقتی از شمال برگشت و آشتی کردیم هفته بعدش منتظر اس ام اس بانک بودم آخر هفته ولی نیومد که نیومد:/ 

دیگه رفتم بهش گفتم بابا پول تو جیبی یادتون رفتا

گفت نه یادم نرفته حواسم هست

گفتم باشه ممنون

گفت چی ممنون ؟!!

گفتم هیچی که یادتونه بریزید دیگه

گفت نه یادمه که نریزم.

همونطور موندما!! 

گفتم چرا؟

گفت پول اون دو تا ذرت مکزیکی، کرایه ماشینی که باهاش تا اداره پلیس اومدم، ماشینی که باهاش برگرشتیم خونه، پول سه روز پارکینگ ماشین و پول بلیط هواپیمات هر وقت صاف شد باز میدم بهت

قاطی کردما،گفتم عه چرا؟ اون قضیه که تموم شد دیگه.

گفت گفتم که حالا حالا مونده.

گفتم حالا مگه چقد شده بگید میدم بهتون.

گفت 500 تومن

یعنی یه نفس راجت کشیدما.دلم به عیدی هایی که گرفته بودم خوش بود:) گفتم همین؟ ترسیدم بابا خب باشه همین الان میدم .بدم از هفته دیگه میریزید دیگه؟

گفت البته 7 کن.آره همین:))

دیگه مخم سوت کشید.گفتم چییی؟ خب چراااا؟ 

گفت چون یه هفته مونو خراب کردی .تازه چون ایام تعطیل بود حقت بود 14 میکردم.دیگه دلم سوخت برات.

گفتم بابا واقعا که اذیت نکنید دیگه اینجوری نمیشه که توروخدا

ولی هر چی التماس کردم قبول نکرد هیچ رقمه.گفتم حداقل قسط بندی کنید نصف پول تو جیبی مو بگیرید ولی قبول نکرد باز:( 

حساب کردم بخوام از پول تو جیبیم بدم تا هفته اول مرداد پول تو جیبی ندارم واسه همین یک و نیم داشتم دادم که تا آخر امتحانا اقساطم تموم شه نرسه به تابستون ولی الان بدجور پشیمونم.بدجوراااااااا.

باید نگه میداشتم خورد خورد خرج می کردم:,(

هر چی میگم پشیمون شدم و یک و نیمو پس بدید نمیده:,(  میگه پول گرفته شده پس داده نمی شود -_-

+تازه سال جدید باید پول توجیبیمو زیاد کنه نکرده.میگه تابستون زیاد می کنم -_-

فردا می خواستم با بچه ها برم بیرون بدون پول میشه؟ :,(

کلا همه چی تعطیل میشه:(

من الان چیکار کنم تا وسط خرداد ؟


امروز خاله زنگ زد.دیگه جواب دادم،مجبور بودم. 

وای از همون پشت تلفن  می خواست بزنه تو گوشم. اونقد که عصبانی بود. زیاد حرف نزدم، یه کلمه ای جواب میدادم‌ یعنی بیشتر از اون اصلا نمی تونستم حرف بزنم. 

کلی تهدیدم کرد ،گفت به خاطر نبودن اون حق ندارم جواب شو ندم حق ندارم نرم خونش گفت حق مادری گردنم داره، میخواستم بگم اون برای من چیکار که حقی مثه اون از شما گردنمه؟ بعدش یادم اومد میخواستم بگم آره راس میگید ، همه سیلی های عمرشو با دستای شما زد تو صورتم، خیلی مهمه، راس میگید نباید یادم بره.

ولیحیفحیف که نگفتم هیچکدومو ،فقط سکوت کردم.

آخرش گفت پنجشنبه میای پیشم. دقیقا از همین می ترسیدم که دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم، فقط گفتم چشم. الکی،چرت، گفتم چشم،.

به بابا گفتم باهاش حرف زدمو تبریک گفتم و.ولی آخرش گفتم گناه بی احترامی که بهشون میشه وقتیکه آخر هفته نرم اونجا گردن شماست.فقط گردن شما.

گفت خب برو که مرتکب گناه نشم:)

-_-

دوباره گفت شوخی کردم باهم میریم، نگران نباش:)

نمی دونم چه اصراری داره واقعاً. ولی دیگه بحث نکردم، باهام بیاد حاضرم برم.یعنی راهی نیست دیگه -_-


به بابا گفته بودم آخر هفته همش باید با هم باشیم،کلشو. حتی نمی تونستم فکرشو بکنم که یه لحظه ام تنها بمونم.قبول کرد.

دیروز همش با هم بودیم ،رفتیم دوچرخه سواری که خیلی خوب بود، خیلی وقت بود نرفته بودیم.بعد از ناهارم رفتیم سینما شبم خونه بابا جون اینا بودیم. 

ولی چه مهمونی بود مثلا، منو بابا تو نقش بودیم چون قبلش بدجور دعوامون شد.

خودشم نباشه یه نماینده گذاشته که بین منو بابام دعوا بندازه.تو سینما که بودیم خاله چند بار زنگ زد.رد کردم.بابا هم نفهمید ولی داشتیم از سینما برمیگشتیم باز زنگ زد ، خب دیگه نمی شد قایم کرد که،وقتی جواب ندادم.پرسید کیه که جواب نمیدی، گفتم هیشکی. اینجوری نگا کرد-_- منم گفتم خاله ست.

دقیقا همونطور که انگار تلفن مثلا باباجون و رد کرده باشم با تعجب گفت: اونوقت چرا؟!

یعنی واقعا پرسیدن داشت؟ اصلا تعجب کردن داشت؟ 

گفتم بابا تعجب کردن داره؟ خب نمیخوام جواب بدم اصلا نمیخوام ببینمشون.

گفت به گوشیت زنگ زده اونو چرا جواب نمیدی؟مگه زنگ در و زده میگی نمیخوای ببینیش؟

سوتی دادم،خبر نداشت پیام داده بود که برم دیدنش.تازه بعدش ده تا پیام دیگه ام داده.تو آخریا گفته نگرانم چرا جواب نمیدی:/

هیچی نگفتم.

گفت مگه باز چیزی شده نمیخوای ببینیش؟ ها؟چیزی شده خبر ندارم؟

اصلا نمی فهمم بابا رو.دیگه منتظره چی بشه مثلا؟ 

گفتم بابا یادتون رفته مثل اینکه ها، خوشتون میاد برم باز بزنه تو گوشم کلی هم انگیزه داره ها!!!اصلا دیگه نمیخوام کاری باهام داشته باشه،منم ندارم.

گفت چی شد؟ این چه طرز حرف زدنه الان؟ ها؟

خب این چیزی بود که سرش اونقد عصبانی شه؟ عصبی بودم جمع نبستم، تازه بعدش عذرخواهی کردم ولی کوتاه نیومد که. گفت ایندفعه زنگ زد جواب میدی منم گفتم نمی تونم.

خب نمی تونستم چرا براش عجیب بود؟ نمی خوام دیگه ببینمش اصلا.

خداروشکر زنگ نزد دیگه ولی چه فایده بابا گیر داد که خودت باید زنگ بزنی سال نو رو تبریک بگی بهش 0_o

هر چی می گفتم اصلا گوش نمیداد، خب من زنگ میزدم می گفت پاشو بیا، بعدش چی می گفتم؟ می گفتم نه نمیام؟ بعد می گفت بی احترامی کردی! خب این چه ظلمی بود.

از دستم عصبانی شد گفت تا زنگ نزنی حرفی نداریم.هرچی ام گفتم گوش نداد دیگه.

امروزم خودش تنهایی رفت بیرون، خیلی بی رحمه واقعا. باورم نمیشه به خاطر خواهر اون با من اینجوری میکنه :((

فک کنم آخرش باید سیلیَ روبخورم :( 


امروز آخرای زنگ آخر از دفتر گفتن با وسایلم برم پایین،دفتر مدیر.

بابا هم تو دفتر بود. مدیر خیلی گرم استقبال کرد و گفت بشینم.یه کم حال واحوال کرد و تبریک عید و از اینجور حرفا.

 بعد رفت سر اصل مطلب.گفت یکی از دفترامو بدم بهشوقتی دادم دیدم بابا اصلا نگاش نمی کنه، انگار عصبی بود ولی هیچی نگفت.مدیر دفتر مو ورق زد بعدم شروع کرد از تمیزی و خوش خطیم و نظم و ترتیبش تعریف کردم -_-

وقتی دفترمو پس داد شروع کرد سخنرانی.که این سو تفاهما پیش میاد و یه کمم کارای قبلیمو پیش کشید که یعنی خودمم مقصرم که معاون فکر بد درباره ام کرده و خلاصه حمایت کرد ازش ولی ته تهش عذرخواهی کرد، گفت از طرف مدرسه به خاطر سوتفاهم پیش اومده عذر میخواد ولی پشت سرش انگار پس گرفتش، گفت اگه من آروم بگیرم مشکلی پیش نمیاد کلا.

وای وای وای یعنی نزدیک بود منفجر شم و هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون.ولی بی خیال شدم،به خاطر بابا،فقط به خاطر بابا هیچی نگفتم.

بابا هم انگار،خوشش نیومده بود از حرفاش، فقط یه کلمه گفت ممنون و از دفتر زدیم بیرون.

تو راهرو از کنار معاون رد شدیم.نه اون چیزی گفت نه بابا.

تو ماشین بابا عصبی بود هنوز، زیرلب گفت مدرسه ای که اون پیدا کنه بهتر از این نمیشه.باورم نمیشد بعد از دوسال بلاخره قبول کرده بود که معاونه واقعا مشکل داره.

ولی بعدش که گفت سال دیگه خودم یه مدرسه درست حسابی پیدا می کنم دلم ریخت:(

گفتم نه بابا من دوستام همه اینجان چیزی نشده که.ولی گفت دوستات که همه جا هستن !!مدرسه میری درس بخونی غیر از اینه؟!

عصبی بود دیگه هیچی نگفتم. بعداًحلش می کنم.


خیلی جالبه واقعا.من تا همین امروز هزارتا فکر و طرح و ایده مو برای اینکه یه جوری به اون مدیرمون نشون بدم که خیلی تو اعمال تنبیه و مجازات بی عدالته داشتم و فقط به خاطر.به خاطر خیلی چیزا سرکوب کردم اونوقت امروز.امروز معاونش منو خواست دفترشعصبانی بود.یه برگه A4 گذاشت جلوم که روش چهارخط فحش خیلی خیلی ناجور به خودشو و کل مدرسه نوشته بود.

خیلی راحت فقط گفت دیگه کارم میکشه به آموزش پرورش منطقه و احتمالا منتقل میشی یه مدرسه دیگه -_- یعنی حتی به خودش زحمت نداد بپرسه مثلا چرا اینکارو کردم، چون اصلا مطمئن بود کار منه، از کجا؟ نمی دونم ، با اینکه تو عمرم بهش کوچکترین بی احترامی نکردم، با اینکه تا حالا نشده کاری کنم و بعدش انکارش کنم، با اینکه تو عمرش یه کلمه بی ادبی ازم نشنیده.

زنگ زد بابابا خودم قرار گذاشته بودم امسال کاری نکنم بابا رو بخوان مدرسه.اعصابم بدجور به هم ریخته بودولی یه کلمه حرف نزدم نه از خودم دفاع کردم نه هیچی ،به نشونه اعتراض.

بابا زد اومد.نگام نکردفکر می کرد کاری کردمخب ازش دلخور نشدم ،سابقه دارم.

معاون اول یه کم حرف زد که نمی دونم مشکل دخترتون واقعا چیه و چه هدفی داره و احتمالا به مشاور لازم داره و.بعدم گفت اینبار مسئله به همین دفتر ختم نمیشه و کاغذ و ورداشت و قبل از اینکه بده دست بابا گفت که شرم دارم اینو بدم بهتون ولی چاره ای ندارم.

بابا برگه رو که خوند چشمشو که از کاغذ برداشت نگام کرد، مطمئن نگام کرد،آروم، نه اینجوری-_-

بعد گفت که شما دیدید دختر من اینارو بنویسه یا این کاغذ و بچسبونه؟

معاون پوزخن فقط گفت بخشید منظورتون چیه؟

بابا هم گفت خانم محترم دختر من تو عمرش به بزرگتر از خودش(تو) نگفته اونوقت میگید دختر من اینارو نوشته.شما خودتون دیدید؟


معاونم گفت : با موضعی که شما و همسرتون دربرابر رفتارهای دخترتون دارید توقع بیش از این نمیشه داشت !!!!

بابا هم عصبانی شد ،اصلا انتظار نداشت گفت: خانم محترم من یه سوال از شما پرسیدم جوابش یه کلمه بیشتر نیست . من کی تا حالا کارای اشتباهش رو توجیه کردم که بار دومم باشه.الانم اگه کار اشتباهی کرده باشه ازش حمایت نمی کنم ولی شما به‌عنوان معاون باید دانش آموزاتونو بشناسید، باید دیگه بدونید هرکاری هم می کنه همیشه یه هدفی داره هرچند برای خودش،یه جوابی هم داره همیشه هرچند نتونه قانع کنه،جوابش چی بوده؟سارا جواب بده!بگو منم بشنوم.

منم گفتم کار من نبوده که چیزی بگم.اصلا نمی پرسن کار من بوده یا نه.

بابا هم یهو بلند شد به معاون گفت اگه تهمت می زنید خوبه که حداقل هنوز صداقت دارید.

بعدم گفت میخواد با مدیر حرف بزنه. معاون اصلا شوکه شده بود اصلا انگار توقع نداشت همچین برخوردی از بابا،آخه همیشه بابا باهاش همراهی میکرد تو توبیخم ولی آخه کاری نکرده بودم این بار.

مدیر نبود بابا هم گفت حتما فردا دوباره میاد واسه روشن شدن ماجرا.معاونم کم نیورد گفت قطعا باید بیایید-_-

بابا که رفت شروع کرد سوال پیچم کرد با حالت تمسخر که حالا که کارات هدفمنده بگو هدفت از فحش رکیک چیه و، 

منم سکوت کردم فقط سکوت.کلافه شد گفت برو تا فردا تکلیفت روشن شه.

بابا که اومد ازش عذرخواهی کردم ،حالم خوب نبود اصلا،قرارم به هم خورده بود با خودم ، با اینکه تقصیر من نبود ولی حس بدی داشتم. گفت چرا معذرت خواهی می کنی، استثناً ایندفعه تقصیر یکی دیگه بوده‌،

آره ولی.حالم بده.به همین راحتی همچین چیزیو انداختن گردنمو میخوان اخراجم کنن! چرا؟چون یه کارایی کردم که دوست نداشتن، فقط به خاطر همین،بدون دلیل و مدرک.

بابا ازم حمایت کرد.مثه همه وقتای دیگه توی زندگیم،ولی اگه پدر یکی ازش حمایت نکنه چه بلایی سرش میاد،به همین راحتی یه معان می تونه تهمت بزنه و بقیه حرفشو یاور کنن.

 فردا نمی دونم چی قراره بشه.


طناب داری که دور گلوم بود و داشت خفم می کرد پاره شد.

بلاخره نفسم بالا اومد.

مامان جون الان بهم گفت:

دخترم وسایلتو جمع کن بابات زنگ زد گفت داره میاد دنبالت عزیز دلم.


چیزی نمونده بود خفه شم.ولی.جونی نمونده برام.خوب نیست حالم.گریه ام بند نمیاد:'( مامان جون میگه دیگه بخند یه هفته گریه کردی چی شد؟ دیدی آخرش اونی شد که بهت گفتم.

ولی نمی دونه چی به سرم اومده :( بابا خودتم نمی دونی چیکار کردی باهام!! 


میگن رفیق خوب نعمته واقعا درسته ها.

امروز داشتم برای فرزانه از بی پولی ناله می کردم و می پرسیدم تو بودی چیکار می کردی؟ یهو گفت : آیفونه رو چیکارش کردی ؟

اونقد عصبی شدم اولش،گفتم که چی الان این سوال؟ چیکار به اون آشغال داری وسط این بدبختی،انداختم دور اصلا.

گفت دیوونه الکی نگو بگو چیکارش کردی؟ خالی می بندی دیگه نه؟ می دونی چنده الان؟

اینو گفتا ، یهو فهمیدم چی میخواد بگه.اصلا ناخواسته نیشم باز شد

گفت آها حالا فهمیدیپس داریش؟

گفتم آره بابا چند روز پیش که عصبانی بودم به سرم زده بود بزنم پودرش کنم دیگه چشمم نخوره بهش. خوب شد نکردما.

گفت خلی دیگه، واسه اینکه چشمت نخوره میخواستی داغونش کنی؟ می دونی چنده الان بفروشیش تا دوسالم بابات پول تو‌جیبی نده خیالیت نیست.

گفتم چرت نگو حالا مگه چقده؟

+آقا این قیمتای تو نت درسته؟ واقعیه؟ رفتیم زدیم تو نت مخم سوت کشید.البته می دونستم آیفون گرونه ولی دیگه در حد هفت هشت تومن فک می کردم نه بیست تومن!!!!!

واقعا پیشنهادش طلایی بود ولی  بفروشمش پولشو واسه خودم بر نمیدارم.فقط یه کم بر میدارم تا خرداد دووم بیارم. بقیه شو میخوام بدم سیل زده ها.بماندفرزانه چقد فحش و بدو بیراه بارم کرد

حالا فقط نمی دونم مشتری از کجا پیدا کنم.فرزانه میگه تو مدرسه یکی رو پیدا می کنیم دو سه تومن زیر قیمت بدی سریع میبرن.ولی فک نکنم پیدا کنیم اینجوری.


+ بابا صد تومن میدید؟

-چی میخوای؟

+ صد تومن پول

- نه دیگه قرار شد تا بدهیت صاف نشده پول نخوای، چیزی میخوای بگو بگیرم برات.

+ بابا شما وقت ندارید سختتونه بدید خودم میگیرم.

- چی میخوای؟

+ ای بابا، بابا میخوام خوراکی بخرم بخورم تو مدرسه ،آخه مگه میشه ده تومنم تو کیفم نباشه؟

- این همه خوراکی تو خونه هست ببر بخور

+ زشته بابا مگه مهد کودکه با خودم خوراکی ببرم.

-چیش زشته.زشتم باشه فعلا شرایط همینه

+ بابا حداقل یه عیدی چیزی بدید مثلا عیده ها امروز

- شیرینی خوردی که عیدی نقدی نداره این عید.

+ پس اون یک و نیمو پس بدید ،تو روخدا بابا

+نصفشو بدید، اصلا صدتومنشو بدید.

- پاشو برو

+ تا ندید نمیرم

- خب نرو

+ بابااا

- :*


رسماً بدبخت شدم  کو تا خرداد


بابا گفته بودم به خاطر تو هرکاری می کنم.بخشیدنت که کاری نداره.حتی اگه به خاطر  مهربونی زیادت غرورمو شیکسته باشی.

دیگه مهم نیست برام .هیچیه هیچی درباره اون دیگه برام مهم نیست.

+ امروز که اومد کیک خریده بود با کتاب.شاید سالی یه بار پیش بیاد خودش برام کتاب بخره.وقتای عذرخواهی:)) خودمون به اندازه یه کتاب حرف زدیم .بعدم رفتیم شبگردی.

بابا گاهی کمتر مهربون باش خب؟ :)


وای له شدما امروزله چهار ساعت تو نمایشگاه گشتیم.اونقد خوب بود.جای همگی خالی.

هر چند که آخرش باز ضد حال خوردم( چقد خوبه اینجا ،از همه عبارات ممنوعه می تونم استفاده کنم

دو تا مجموعه کتاب خریدم یه سه جلدی یه چهارده جلدی با یه کتاب تک جلدی .

گفت تمومه دیگه بریم ؟ 

ولی هنوز حماسه لارتن کرپسلی رو نگرفته بودم گفتم نه یکی دیگه مونده فقط .

گفت فقط یکی دیگه؟ بدو آخریشه .منم رفتم سریع ورداشتم ولی دید گفت اینه؟

گفتم آره دیگه.گفت گفتی یکی دیگه این چهارتاست.

گفتم خب چیکار کنم مجموعه ست دیگه اینم. 

گفت گفتم یکی،نه یه مجموعه،،، بیشتر از کنتورت خرید کردی مثلا تو تنبیهی۶۴۰ شده ها!چه خبره؟ببر بذار.

گفتم نه تو رو خدابعد داشتم میرفتم حساب کنیم گفت پول همراته الان؟

گفتم یعنی شما نمی دونید هزار تومنم ندارم من؟

گفت پس کجا داری میری؟من حساب نمی کنم اونو.

گفتم خب به من چه کتاب سه برابر شده قیمتش اینم تقصیر منه؟

گفت من بیرون منتظرم خودت حساب کن بیا.

یعنی واقعا که آخرشو خراب کرد ،خیلی کتابه رو دوست داشتم.

ولی واقعا خوب شد با هم رفتیما، میخواستم ازش پول بگیرم مگه چقد میداد نهایت، نصف کتابایی که امروز خریدمو نمی تونستم بخرم اونقد گرون شده بود کتاب!!! دیگه اون مجموعه رو میذارم تابستون می خرم.

+ مشتری آیفونم راضی شده  ۱۷ بده.به فرزانه گفتم پشیمون شدم قاطی کرد.هی می گه دیوونه دو روز دیگه باز خواستیم بریم بیرون وقتی پول اتوبوسم نداشتی بدی چیکار می کنی؟

واقعا راس میگه خب.بی پولی خیلی بده خدایی.نمی دونم چیکار کنم.


+بابا از فردا نمایشگاه کتاب شروع میشه.

- عه جدی؟ راس میگی اصلا یادم نبود.اردیبهشته

+ میخوام برم

- با بچه ها؟

+با بچه ها

-خوش بگذره.فردا بعد مدرسه میری؟

+ آره احتمالا. خوش میگذره به نظرتون؟

- نمیگذره؟

+ میگذره؟

+

- خیله خب هر کتابی میخوای بگیری قیمتشو دربیار همونقد بدم بهت.

+ بابا اذیت نکنید دیگه اینجوری که خوش نمیگذره منکه همه رو نمی دونم یه کم بدید هرچی خریدم زیادبشو بر میگردونم

- آها یعنی تو پول زیادم میاری؟!! نه قرارمون این نبود

+ چرا خب خودتون گفتید هرچی میخوای بگو برات میگیرم.

- الانم همینو گفتم ،گفتم بگو چی میخوای بگیری پولشو بدم.قرار نبود پول چیزی که قرار نیست بخری رو بدم که

+ بابا خیلی سخت میگیرید.

- سخت میگیرم؟ سخت میگرفتم باید می گفتم وقتی پول تو جیبی نداری یعنی همه چی تعطیل یعنی نمایشگاهم نباید بری.من اینکار رو کردم؟ 

+خب پس اصلا با هم میریم.پنج شنبه باهم بریم باشه؟

- بچه زرنگپنج شنبه باهم میریم.

+

( فرزانه رو چیکارش کنم؟یه مشتری پیدا کرده میگه اگه ۱۵ تومن میدی میخواد.دیگه بابا فعلا کوتاه اومد در این حد.اگه کوتاه نمیومد میدادم میرفت ولی الان دیگه فعلا بی خیال شدم.بهش میگم ۱۵ کمه حداقل ۱۷ میخوام.خدا کنه پشیمون شه مشتریه.اصلا نفهمیدم کی هست؟ فردا ازش بپرسم بیشتر)


دیشب یکی از دوستان یادم انداخت که از فردا نمایشگاه کتاب شروع میشه.

آقا من بدون پول چجوری برم نمایشگاه

بعد چجوری نرم اصلا؟!!!

دیگه تصمیم آخرمو گرفتم.امشب بازم با بابا حرف میزنم. اگر‌رحم کرد بهم پول داد برم نمایشگاه که هیچ اگر نه.گوشی رو میفروشم.

تمام:)


فکرامو کردم دیدم شیانم نمی تونیم بریم چون باز سیصد چهارصد تومن لازمه برای تنقلات و ناهار و اینا.

رفتم پیش بابا گفتم بابا بیایید منطقی باشیم.واقعا خودتونو یه لحظه بذارید جای من،واقعا می تونید دوماه بدون هیییییچ پولی دووم بیارید؟

- آره می تونم

+ بابا الکی نگید قشنگ یه لحظه تمرکز کنید.

-تمرکز میخواد جای تو بودن؟! صبح پامیشم صبحانه میخورم یه خوراکی چیزی از تو کابینت ورمیدارم میذارم تو کیفم میرم مدرسه ،ظهرم بر میگردم خونه ناهار میخورم میشینم پای درسم بعدم منتظر پدر عزیزم میشم که بیاد خونه براش چایی یا قهوه دم کنم:)))

+ همین؟-_-

- آها نه یه بخشیشو یادم رفت هر وقتم خواستم پول خرج کنم دست بابامو میگیرم میرم بیرون هفتصد تومن هفتصد تومن هر چی دلم خواست میخرم انگارم نه انگار که جریمه شدم.حالا درست شد؟

+ یعنی واقعا که بابا اولا که هیچم هفتصد تومن نشد اگر اون چهارجلدی رو میخریدید میشد بعدشم که خودتون گفتید میخرید منکه مجبور نکردم اصلا مگه میشه شمارو مجبور کرد که حالا اینجوری تیکه میندازید؟!!

- اولا تیکه یعنی چی؟ کی میخوای درست حرف زدن یاد بگیری؟ ها؟

منتظر بودم دوماًنشم بگه ولی نگفت منتظر جواب بود! خب آخه مگه چیه بگه تیکه انداختن کجاش زشته؟

گفتم خب ببخشید کوتاه بیایید دیگه بابا داریم یه حرف دیگه میزنیما.

گفت درستش کنبجنب.

وای خدااا اونقد بدم میاد  وقتی گیر میده جمله مو درست کنم. خب تذکر دادی فهمیدم دیگه.

گفتم وای بابا. خب  گفتم چرا طعنه میزنید خودتون گفتید میخرید مگه من مجبور کردم.

گفت آره من گفتم ولی من بهت لطف کردم سارا، وگرنه حقته تا دو ماه فقط شام و ناهار وصبحونهتو بدم،همین.

واقعا خیلی ناراحت شدم از حرفش اصلا توقع نداشتم اینجوری حرف بزنه گفتم واقعا که حالا مگه چیکار کردم کم شکنجه شدم تو عید حالام اینجوری می کنید.

گفت لابدم من شکنجه ات کردم آره؟

اصلا دلم نمیخواست دوباره برسیم به اون حرفا و روزاولی خودش حرفو کشوند.

گفتم نه پس خودم خودمو تبعید کردم تهران! بعدم

تاسف خورد بعدم گفت اغماض بی جا نتیجه اش میشه همین. دستت درد نکنه نشونم دادی سارا خانم.دیگه فهمیدم از فرداچه برخوردی لازم داری.

منم قاطی کردم دیگه.بلند گفتم چه برخوردی؟ دیگه بدتر از اینم می تونید؟ آها یادم نبود شام و ناهار و صبحونه هنوز مونده نه!

بعدم اومدم تو اتاق تا همین الان داشتم گریه می کردم.یعنی واقعا که نذاشت اصلا حرفمو بزنم ،الکی الکی دعوا کرد.نمی بخشمش.فردا واسه خالی شدن حرصمم که شده گوشی رو می فروشم پول ناهار شاممو میارم خونه.


دیروز فرزانه گوشیمو سوزوند اونقد زنگ زد و پیام فرستاد.

میگفت فردا گوشی رو جا نذاری قول دادم.

هی می گفتم بابا فعلا بی خیال شدم بهش بگو پشیمون شده ولی هی میگفت دیوونه این بپره دیگه پیدا نمیشه ها مشتری،کار خیر رو هی دست دست نکن

امروز گوشی رو با خودم بردم ولی میخواستم یه جوری معامله رو به هم بزنم .

دختره که مشتریه نهمیه .فرزانه با چندتا نهمی آشناست  این دختره دوست یکی از اوناست.اسمش رونیکا بود. دو تومن نقد آورده بود گفت اینو میدم گوشی رو می برم فردا چکش رو میارم.

فرزانه ام گفت چک نه شماره کارت میده بریز به کارت.

گفت اکیه برو‌بیار .گفتم واقعا از خاکستری خوشت میاد؟! 

تعجب کرد گفت خاکستری؟ نه مگه گوشی خاکستریه؟!

گفتم آره دیگه.

دختره گفت عه!! فرزانه گفت طلاییهفرزانه.مگه نگفتی.

فرزانه چپ  نگام کرد گفت برو بابا بعدم رفت.خیلی بهش بر خورد.

ولی واقعا خیلی بی جنبه ست حرکتش مزخرف بود.

دختره گفت عه چی شد؟ کجا رفت.بعدم گفت واقعا خاکستریه؟فرزانه گفت طلاییه خاکستری باشه نمیخوام.

خدا ببخشه مجبور شدم با دروغ بپیچونمش( آها پیچوندنم ممنوعه) 

سریع رفتم فرزانه رو پیدا کردم ولی جواب نمی داد.قاطی بود.

گفتم بی خیال دیگه خب گفتم که پشیمون شدم.

بلاخره جواب داد ولی فقط با خنده می گفت خیلی خری تو به خدا خیلی خری.

منم دیگه خندم گرفت گفتم باشه اصلا هر چی تو بگی ولی یهو گفت دیوونه مثله اینکه واقعا خری آخر هفته نوبت توئه ها.میخوای چه غلطی کنی؟

 وای یعنی دیگه با خنده داشتم‌گریه می کردم فرزانه ام خندید گفت آها حالا گریه کندو تومن نقدو همین الان پروندی

+ باید امشب بازم برم تو‌ کار مذاکره دیگه اینجوری واقعا نمیشه ادامه داد. بابا من کلا پنج دقیقه ام پشت فرمون نبودم ،این عدالته به خاطر پنج دقیقه دو ماه مجازات شم؟!! اونم اینجوری ؟ مگه اسیر جنگی ام؟ وای دیگه شیانم نمی تونم ببرمشون سری قبل رفتیم،دیگه خیلی ضایعست به خاطر اشتراکم فقط بریم اونجا.


دیگه وقتی اومد که موقع شام بود.همیشه همینجوریه ،روزایی که ناهار و باهم بخوریم شبش دیگه خیلی دیر میاد.

همین که اومد صدام کرد بیا شام.منم دیگه هیچی نگفتم فقط رفتم خوردم بعدم باز رفتم اتاقم ولی چند دقیقه بعدش صدام کرد.

منم رفتم گفت خب بگوحرف بزن.

گفتم چی بگم؟

گفت اینکه واسه چی غذا نمی خوری

با التماس گفتم خوردم که بابا

فقط اینجوری نگام کرد -_- منتظر جواب بود.

گفتم امروز که گفتمچی بگم دیگه.

گفت نه مثه اینکه نیت کردی یه کاری کنی امشب اون کاری رو بکنم که دوست ندارم.من این همه بهت وقت دادم یه جواب درست حسابی بدی بعد داری اون جواب چرتی که من امروز نشنیده گرفتمو یادم میاری؟ ها؟

گفتم ببخشیدا بابا ولی فک کنم شما خودتون نیت کردید حساب منو برسید امشب:( خب چی بگم دیگه شما خودتون گفتید حقم یه شام ناهار بیشتر نیست.

گفت خب که چی گفتم حقته فقط شام و ناهار بدم بهت.کجای حرفم اعتراض داشت. من به اعتقاد خودمم عمل نکردم . حالا اعتراض می کنی غذا نمی خوری که چی رو ثابت کنی؟!

گفتم من حرفی ندارم بابا.

گفت معلومه که حرفی نداری،جوابی نداری.یه اخلاق خوبی که داشتی این بود که هر کاری هم می کردی پای کارت وایمیستادی پای نتیجه اش هر چی که بود وایمیستادی نه اینکه اینشکلی بزنی زیرش.قبول داری یا نه؟

من دیگه گریه ام گرفته بود گفتم من وایستادم پای کارم مگه چی گفتم فقط میخواستم اون شب حرف بزنیم ولی شما اصلا نذاشتید کهفقط گفتیداشتباه کردید اغماض کردید منم خواستم جبران کنم.

گفت آها پس خواستی اشتباه منو جبران کنی.بلند شو دیگه زیادی به چرندیاتت گوش دادم.

بعدم رفتیم تو اتاق گفت اینو می خوری تا یاد بگیری دیگه به جای من چیزی رو جبران نکنی اعتراضی ام داری مثله آدم حرف بزنی نه اینکه اعتصاب کنی.کی تا حالا اینجوری به چیزی رسیدی که بار دومت باشه ها؟نمی فهمیدم تا کی می خواستی ادامه بدی؟ تا راهی بیمارستان شی؟

هر جمله ام که می گفت بیشتر عصبی میشد.بعدم که

داشت می رفت گفت سارا نکن، اینجوری نکن با خودت با من.نکن سارا.

دلم براش تنگ شده برای بغل کردنش.موند برای فردا


امروز زنگ آخر که خورد بابا دم در منتظر بود. دیگه سوار شدم ولی هیچی نگفت.خیلی جدی بود.بعد رفت رستوران .میخواستم بگم من هیچی نمی خورم ولی انگار فهمیده بود،قبلش عصبانی  گفت فقط پیاده شو را بیفت.

اونقد بدم میاد وقتایی که زورگو میشه.

وقتی رفتیم نشستیم گفت چی میخوری؟ 

گفتم هیچی

گفت فقط یه بار دیگه می پرسم چی میخوری؟

یعنی دلم میخواست گریه کنم.هم حرصم گرفته بود هم گریه ام.

بلند شدم گفتم هیچی نمی خورم شما بخورید من بیرون منتظر میمونم.

گفت بشین سر جات صدای منو اینجا نبر بالا ،یه کاری نکن پاشم از جام ، اونوقت بد میبینی.

اصلا نمی دونم یهو چرا اینقد عصبانی بود.

منم دیگه نشستم گفتم خب باشه چرا اینجوری می کنید چی شده مگه؟

گفت چی شده مگه ؟!!! این مسخره بازی چیه درآوردی؟ واسه چی هیچی نمیخوری؟ ها؟

من چند روز بود هیچی نمی خوردم نمی دونم یهو چی شده بود!فک کنم تازه فهمیده بود که به غیر شام، ناهار و صبحونه هم نخوردم.

گفتم خب خودتون گفتید حقم فقط یه شام و ناهاره ؟ فک کردم همونم نخورم بهتره شما راحترید.

وای یعنی جوش آوردا ،دیگه صداش یه کم داشت می رفت بالا گفت شما خیلی بیجا کردی.

ولی همون لحظه گارسون اومد سفارش بگیره دیگه جلوی خودشو گرفت.

دیگه همه ام میشناسن مارو یه کم خوش آمد گفت و چرت و پرت دیگه بعد بابا نگام کرد گفت سارا جان بگو.

منم گفتم اشتها ندارم شما بخورید بابا.

داشت منفجر میشد از عصبانیت ولی آروم گفت اشتها زیر دندون بگو

منم غذایی که متنفرمو سفارش دادم از قصد ولی این گارسون بیشعور برگشت گفت عه فک کنم قبلا گفته بودید از این غذا بدتون میاد چه خوب که میخواید امتحانش کنید پشیمون نمیشید.

بابامم تازه حواسش جمع شد گفت الان که اشتها نداری یه غذایی بخور که دوست داری بعدم خودش سفارشو عوض کرد.

واقعا چرا آدم باید بره جایی که دیگه گارسوناشم بدونن چی دوست داری چی نداری أه.

گارسونه که رفت گفت غذارو که آورد مثه بچه آدم تا آخرشو می خوری فهمیدی؟ وگرنه به زور می کنم تو دهنت، می دونی که شوخی ندارم باهات.

غذارو که آورد من دیگه میخواستم گریه کنم واقعا، گفت شروع کن بجنب.

بغضم گرفته بود گفتم بابا آخه اینجا جای حرف زدنه خب میریم خونه حرف میزنیم.

گفت نه اینجا جای غذاخوردنه پس بخور فقط.

گفتم واقعا اشتهام کور شده نمی تونم بخورم حالم بد میشه. بریم خونه یه چیزی میخورم.

چند ثانیه قشنگ جلوی خودشو گرفت که داد نزنه بعد آروم گفت تا  این غذا رو تا ته نخوری هیچ جا نمیریم سارا پس شروع کن.

دیگه قشنگ با گریه شروع کردم به زور خوردم واقعا حالم داشت به هم میخورد.

کل راهم گریه کردم رسیدیم خونه نرفت تو دم در گفت پیاده شم.

گفتم قرار بود حرف بزنیم مثلا.

گفت تا شب بهت فرصت میدم به جوابایی که قراره بدی فک کنی چون قانعم نکنی حسابت رسیدس. 

واقعا مسخره ست مثلا من قهر کردم من ناراحتم بعد باز خطاکار منم حساب منو میخواد برسه


اتفاقی زدم شبکه سه داره تب تاب میده.دیدم یه آقایی داره درباره آموزش پرورش حرف میزنه.خلاصه حرفش این بود که خیلی آشغاله.ای کاش بابام بیدار بود میدید اینو.

بعدم یه آماری از خلافایی که خیلی از دانش آموزا می کنن داداز سیگار و قلیون و موادوکارای خیلی ناجور تربعد بابام منو بی لیاقت می دونه چون پنج دقیقه پشت ماشینش نشستم.تازه بابتش کلی ام تاوان دادم کلییی.ولی هنوزم عصبانیه سرش.

امشبم حرف نزدیم.چرا چون من نرفتم بگم غلط کردم که اعتراض کردم به تنبیهش.

براش مهم نیست حتی دیگه همون شامم باهم نمی خوریم:(

آخرش باز من باید تموم کنم.فقط دارم دست و پا میزنم بیشتر دووم بیارم کمتر غرورم بشکنه:(


تا حالا ۱۷ میلیون تومن پول تو حسابم نبوده.یعنی ده میلیونم نبوده. اصلا دروغ چرا بگم بیشتر از پنج تومن یادم نمیاد.

ولی همشو میخوام بدم سیل زده ها‌همه شو.هزارتومنم ورنمیدارم. چرا ،میخواستم یکی دو تومن وردارم ولی عمراً. هزارتومنم از پول اونو نمی خوام. تا آخر عمرمم بابا جریمه کنه پول نده نمی خوام .

فقط نمی دونم چجوری کل پولو بریزم به حساب هلال احمر؟

با کارت که فقط سه تومن میشه، یه هفته طول میکشه کلش رو بریزم.به حسابم که باید رفت بانک که خب منو به حساب نمیارن چون یه ریز هجده سال بی ارزش اجتماعم :/

اگر راهی هست بشه اینترنتی ریخت ممنون میشم کمک کنید. کار خیره ثواب داره:)

اگرم نیست که.همون کارت به کارت می کنم هرشب.



امروز بلاخره اون آشغال و دادم رفت. با خودم بردمش بعدم دختره رو پیدا کردم گفتم هنوزم میخوای یا نه؟

گفت گفتم که نمی خوام. ولی وقتی گفتم طلاییه و چرت گفتم ذوق مرگ شد.ولی گفت دیگه پول همرام نیست فردا باز بیار که پول بیارم.

گفتم نمیخواد بعد از مدرسه برام سه تومن بریز بقیه اشم فردا.

باورش نمیشد گوشی و دادم بهش.

ساعت چهارم سه تومن ریخت.دست نزدم بهش.

امشبم منتظر بودبرم به پاش بیفتم.ولی شامم نخوردم حتی.دیگه نه شام میخورم نه ناهار نه صبحونه.مگه بی لیاقت نیستم. پس هیچی ام نمی خوام دیگه.


امروز قرارمون بود شیان، قرار بود سر یه ساعتی همه اونجا باشیم.ولی این بیتای  .زنگ زد گفت بیا فلان جا.من ساده ام رفتمدیدم بقیه ام همونجان.یکی از بچه ها گفت قراره بیتا ماشین بیاره. پنج دقیقه بعدم  اومد .

وای بعد از ماجرای عید هزارتا فکر اومد تو سرم که اگه چیزی شه چی میشه ولی بعد گفتم بی خیال جمعه ست خیابونا خلوته چیزی نمیشه.واقعانم چیزی نشد. سریع رسیدیم و چقدم خوش گذشت.

موقع برگشت همه پریدن تو ماشین ولی من گفتم خودم برمیگردم.اصلا انگار می دونستم قراره یه چیزی بشه.ای کاش پام می شکست سوار نمی شدم.

بیتا هی می گفت چرا ترسیدی تو که خودت این کاره ای.

منم دیگه سوار شدم ولی بیتا واقعا روانیه.مثه دیوونه ها رانندگی می کرد.هر چی می گفتم درست برو و گیر می افتیم گوش نمیداد.بقیه ام هی تشویقش می کردن اونم بدتر می رفت،وای رسیدیم به چراغ قرمز هنوز پنج ثانیه مونده بود سبز شه راه افتاد،یه سانت مونده بود که بزنه یه موتوری رو لت و پار کنهیعنی دیگه قاطی کرده بودما می گفتم نگه دار من پیاده شم ولی روانی می خندید می گفت استاد بی خیال چیزی نشد که.ولی چند ثانیه بعد موتور پلیس افتاد دنبالمون نگهمون داشت.من دیگه فقط می خواستم گریه کنم ولی اون خل و چلا باز مسخره بازی در میاوردن با پلیس شوخی می کردن.هیچی‌ دیگه همه رو بردن اداره پلیس بعدم شماره گرفتن زنگ بزنن.اونقد هول بودم که شماره بابا رو دادم ولی بعدش فک کردم ای کاش شماره بابا بزرگمو میدادم.چند دقیقه بعد پلیسه دوباره منو صدا زد گفت جواب نمیده این شماره ، وای اونقد خداروشکر کردم. بعد یادم اومد بابا معمولا تو باشگاه جواب نمیده.دیگه شماره بابا بزرگمو دادم اومد دنبالم.اونقد دعوام کرد گفت شما عید اون همه قولو به کی دادی؟ یه کارایی می کنی به بابات حق بدم هرکاری که می کنه

بعد از ماجرای تو عید من برای اینکه همه چی تموم شه کلی قول دادم علاوه بر اینکه قول دادم دیگه بی گواهینامه رانندگی نکنم قول دادم اصلا سوار ماشینی هم که راننده اش گواهینامه نداره نشم. اصلا فک نمی کردم یه روز پیش بیاد که سوار شم، تازه آخرشم اینجوری افتضاح شه،

گفتم باباجون اشتباه کردم نمی خواستم سوار شم نمی دونم چی شد.تو رو خدا به بابام نگید التماس می کنم.

ولی گفت اصلا فکرشم نکنم و رسیدیم خونه بهش زنگ میزنم.،،هرچی گریه زاری کردم گوش نداد گفت امکان نداره اجاز بدم بابات نفهمه و منو برد خونه خودشون و بعدم به بابام زنگ زد گفت بیاد دنبالم.

بابا که اومد نمی دونست من چرا رفتم اونجا وقتی ام پرسید بابا جون گفت سارا خانم خودشون تعریف می کنن.

منم گفتم میشه خونه تعریف کنم براتون.

اینو گفتم بابا دیگه اخماش رفت تو هم گفت اگر باباجون صلاح بدونن!

منم فقط با التماس به بابا جون نگاه کردم که اجازه بده.

دیگه برگشتیم خونه بهش گفتم.یه ریزم فقط عذرخواهی کردم و اعتراف کردم اشتباه کردم سوار شدم.

ولی گفت هر گذشتی کردم بدجوری پشیمونم کردی این یه ماهم دیگه هیچ‌کاری نکن شاید کمتر پشیمون شدیم هر دو.

نفهمیدم یعنی چی پرسیدم! گفت یعنی میری مدرسه میای خونه تا بعد امتحانات ترم.

گفتم بابا خواهش می کنم.

گفت از الان تا یه ماه آینده خواهش کنی ببخشمت ،کوتاه بیام ، بدترش می کنم سارا فهمیدی؟ دیگه اغماض نمی کنم که بعدش اینجوری پشیمونم کنی، بدترش می کنم که بفهمی اینقد راحت زیر خواهشا وقولات نزنی.

لعنت به خودم فقط.گند زدم به همه چی باز.ولی بازم صدبار خداروشکر کردماینکه بیتای احمق نزد به اون موتوریه،وای اگه میزد.یا اینکه بابا گوشی رو جواب نداد و خودش نیومد دنبالم.خودش یه بار دیگه میومد اداره پلیس مطمئنم اوضاع بدتر از این میشد.،،خیلی بیشتر عصبانی میشد.

+ ماجرای رانندگی عید و یه بار برا بچه ها تعریف کرده بودم.بیتا از همه بیشتر کیف کرده بود


دیشب نمی دونم چی شده بود که بچه نمونه ای شده بودم. بعد از اینکه فیلممون تموم شد همون ساعت یک گرفتم خوابیدم 0_o خوابمم برد واقعا.واسه همین ساعت هفت و نیم که بابا بیدارم کرد اولش باز یه کم غر زدم ولی خوب که دقت کردم دیدم اصلا خوابم نمیاد دیگه ،راحت پاشدم:)) 

اول رفتیم کله پاچه زدیم مثل همیشه از دست این بابای شکمو:) بعدم رفتیم توچال.خیلی خوب بود خیلی وقت بود نرفته بودیم، اونقد راه رفتیم و دوییدیم که دیگه داشتم تموم می شدم من.

هر چی ام می گفتم یه کم رحم کنید و من مثل شما ورزشکار نیستم و نمی تونم گوش نمیداد.می گفت باید کله پاچه رو کامل بسوزونی وگرنه ضرر داده!!!! گفتم بابا به اندازه سه تا کله پاچه کامل انرژی مصرف کردم من مگه چقد خورده بودم آخه :'(

بعد پرسید فردا کجا میریم منم گفتم شیان.

گفت خسته نشدید اونقد میرید شیان؟! 

میخواستم بگم چرا اتفاقا ایندفعه میخواستیم بریم کارتینگ ولی.نگفتم، چون پولم کمه و نمی تونیم سر پول بریم اونجا نمی خواستم دیگه حرف پول و بزنم. واسه همین گفتم نه خسته چرا خیلی هم خوبه بچه ها خیلی دوست دارن خودمم که عاشقشم،خیلی خوش میگذره.

گفت چرا دیگه سوارکاری نمیرین؟

نمی دونم چی شده بود یاد سوارکاری افتاده بود چون خودمم اصلا یادم نبود.البته نه اینکه یادم نباشه .هیچوقت خیلی دوست نداشتم واسه همین یادش نمی افتم.من همیشه دوست داشتم برم تیر اندازی ولی بابا اجازه نداد واسه همین اون پیشنهاد داد به جاش برم سوارکاری .

گفتم آخه نمیذارن مسابقه بدیم کیف نمیده.

گفت مسابقه بدین؟ مثلا چه مسابقه ای؟

گفتم مسابقه دیگه بابا مسابقه اسب سواری. بتازیم از یه جایی تا یه جایی ولی نمیذارن.

گفت معلومه که نباید بذارن.خطرناکه شما که حرفه ای نیستید. 

گفتم اونام همینو میگن ولی معلومه نگران اسباشونن نه ما.

بابا گفت این چه حرفیه میزنی ولی واقعا راس میگم ،اوندفعه گفتیم میخوایم مسابقه بدیم گفتن خطرناکه ممکنه آسیب بزنید به خودتون باید عضویت داشته باشید تمرین زیاد داشته باشید باید اسبتون باهاتون انس داشته باشه آشنا باشه و .از این چرت و پرتا،خب این حرفایعنی  اینکه باید خودت اسب داشته باشی دیگه.

تو گروه ما هم فقط من و یکی از بچه ها عضو بودیم واسه همین دیگه بی خیال اونجا شدیم.

گفتم بابا اگه میذاشتید برم تیراندازی که دوست دارم دیگه همش میرفتیم اونجا.

گفت خوب که فک می کنم میبینم همون شیان از همه جا بهتره راس میگی

گفتم بله اینجا دیگه  راس میگم


امشب مراسم اعتراف و‌عذرخواهی رو کامل انجام دادم. بعدشم گفتم که پول نمی خوام و حقمه جایی نرم آخر هفته.من واقعی گفتم دیگه واقعا نمی خواستم برم و تصمیم گرفته بودم به بچه ها بگم این دفعه من نمی تونم بیام اصلا مهمم نبود دیگه واسم. ولی خندید گفت دیگه این حرفا بهت نمیاد:)) 

+ من همیشه آیفون میخواستم.ولی بابا قرار گذاشت که ۱۵ سالگی برام میگیره و میگفت قبلش زوده برات.نمی دونم از چه لحاظ زود بود ولی من دیگه قبول کرده بودم ولی اون.قرار و به هم زد.منه احمق چقد ذوق کردم ولی الان میفهمم چرا اینکار و کرده بود! میخواست حرف بابا رو زیر پاش بذاره.منم عمراً اونو دستم می گرفتم هیچوقت. الانم که بابا بفهمه فروختمش احتمالا دیگه برای همیشه باید با آیفون خداحافظی کنم. کلا همیشه همینجوری بود همه چی رو خراب می کرد هنوزم تموم نشده بدبختیاش.

حالا منتظر یه فرصتم بگم بهش،الان که نمیشه تازه اوضاعمون خوب شده. دقیقا نمی دونم چه فرصتی ولی منتظرم دیگه.اصلا نمی دونم چجوری شروع کنم:( 


صبح که بیدار شدم رو در یخچال یه یادداشت بود.

بابا نوشته بود:

واست خامه عسلی گرفتم، بیام خونه چک می کنم وای به حالت نخورده باشی( شکلک لبخند و اخم)

یکی رو کامل خوردم جای خالیشو گذاشتم تو یخچال:)

چند ساعت پیشم یه اس ام اس از بانک اومد. واریزی پانصد تومن.

بعدش یه پیام از بابا:

 این واسه بیرون رفتن با دوستات، فقط یادت باشه گفتی زیادیشو برمیگردونی. این جکی هم که  گفتی رو یه جا بنویس بخندیم گاهی:)سارا آخرین اغماضیه که دارم می کنم، فقط یادت باشه باز جبرانش نکنی :/

جواب دادم:

بابا ببخشید.

جواب:

 اینجوری قبول نیست.عذرخواهی باشه واسه وقتی برگشتم.

+ از صبح دو تا حسو با هم دارم.عشق و تنفر.دیوونه وار عاشق بابامم( البته همیشه عاشقشم ولی الان یه جوری فوران کرده).وبه شدت از خودم متنفرم.یعنی حااالم از خودم به هم میخوره.چرا من اینقد عوضی میشم بعضی وقتا؟!:((


 خواستی سوپرایزم کنی؟ خوشحالم کنی مثلا؟

کجایی الان؟ کجایی ببینی گند زده شده به آهنگ گوش دادنم. نمی دونستی خواننده محبوبمه رضا؟! چرا می دونستی ،اگه نمی دونستی که نمیبردیم کنسرتش که حالا هر آهنگیشو که گوش کنم یاد اون شب بیفتم.یاد اون شب با تو!! 

می دونستی من با آهنگاش زندگی می کنم ،می دونستی. حداقل این یکی رو خراب نمی کردی.

بدون نمی بخشمت. تا ابد نمی بخشمت.می دونی؟!!نه نمی دونی ولی بلاخره میفهمی.


به نظرتون وقتی بفهمه ۱۷ میلیون تومن پول گوشی رو کمک کردم بازم بهم افتخار میکنه؟. یا می کشتم؟

شایدم اول افتخار کنه بعد بکشه! یا اول بکشه بعد افتخار کنه:)

+ به هر حال افتخارو می‌کنه دیگه نه؟ حتی اگه به روم نیاره و‌فقط بکشتم:))میشه مرگ‌با افتخار:))) 


دیروز میخواستم موقع برگشتن یه شاخه گل بخرم با یه پاکت پول خوشگل که بقیه پول و که زیاد آورده بودم و بذارم توش بدم به بابا:)))

۵۷ هزارتومن زیاد آوردم :)))

دیروز که اونجوری شد و نشد :((( به جاش امروز خریدم بردم گذاشتم رو میزش :))

از اتاقش که اومد بیرون خندید گفت: الان یعنی بهت افتخار کنم ؟!!! تو این اوضاع!!!

گفتم: نمی دونم دیگه هر جور صلاح می دونید:))) 

گفت: باشه بیایه کم بهت افتخار می کنم :* 


+ دروغ چرا! امید داشتم به غیر از یه بوس اون ۵۷ هزارتومنم بهم بده:/ نداد :(حیف شد.رسیدم نقطه سر خط.


تو این هفته فهمیدن خونه نشینی ده برابر بدتر از بی پولیه.یعنی واقعا دیگه دارم روانی میشم ایتقد تو خونه موندم ، دلم لک زده برا قدم زدن و کافه رفتن و.هرچند ماه رمضونه دیگه کافه نمیشه رفت ولی کلا دیگه:(((

الان به بابا گفتم برنامه فردا چیه؟ گفت فردا میرم شرکت خیلی کار دارم:(( 

گفتم پس من چی؟ 

گفت تو چی؟ -_-

یعنی خیلی بی رحم شده خب من دق کردم دیگه.گفتم یعنی شب خونه باباجونم نمیریم؟

گفت نمی دونم بستگی داره کی برگردم

گفتم خب جمعه چی؟

باز گفت جمعه چی؟-_-

گفتم بابا جمعه نمیریم جایی؟ 

یه کم نگام کرد بعد گفت منکه برنامه ورزش دارم.

گفتم خب منم میام.

گفت با من میای باشگاه؟!!!

گفتم بابا اذیت نکنید صبحشو می گم که میرید پارک.

گفت آها.نمی خوای بذاری حداقل یه هفته بگذره بعد یادت بره؟

یعنی خیلی بدجنسه واقعا بدجنسه :_(((  می خواستم گریه کنم دیگه گفتم بابا خواهش.

ولی نذاشت اصلا حرف بزنم گفت هیسسس.قرارمون یادت نره بابا! خواهش نشنوم.

گفتم خیلی بدید بابا خییییلیبعدم قهر کردم اومدم تو اتاق الان که گریه کنم سبک شم:_((( داشتم میومدم گفت دوسِت ندارم وقتی سر تنبیهی که توافق کردیم قهر می کنی سارا، ولی خب مگه چیکار کردم  اینجوری می کنه؟ هیچم توافق نکردیم .منکه قبول نکرده بودم اصلا.خودش گفت بعدم گفت حرف بزنی بیشترش می کنم ،حالا میگه توافق.کدوم توافق.

من تا خرداد دیوونه میشم اینجوری :_(((

+ ازیادها رفته هم تو اتاقم تنهایی میبینم.دیگه نمیرم پیشش :(.

++آهنگ عشقت از رضا


دارم بهت فک می کنم.می دونی داره چی میشه؟

 باز مثه یه احمق بیشعور دلم تنگ میشه گریه می کنم .

بعد از خودم متنفر میشم، حالم به هم می خوره از خودم.

 بعد دوباره از عمو بدم میاد، خیلی زیاد،.

بعد از تو متنفر میشم.

لعنتی چرا تموم نمیشی.


امروز ساعت ۷بیدارم کرد.گفت بیداری بریم تا آخر دنیا بدوییم؟!

خواب بودم ،شبش فقط چهار ساعت خوابیده بودم ولی گفتم بیدارم و پاشدم،نه پریدم،از خوشحالی:)))

رفتیم دوییدیم.تا آخر دنیا که نرسیدیم ولی آخرش که رسیدیم به استخر پارک و من دیگه کم آورده بودم و داشتم میمردم از گرما خواستم بپرم تو استخر، واقعا میخواستم بپرم ولی بابا نذاشت:(( دستمو گرفت کشید بغلم کرد گفت دیوونه نشو باز :)))

گفتم چیه مگه بابا بذارید دیگه.

آروم گفت دوباره داری پشیمونم میکنی؟آره؟

اینو گفت دیگه بی خیال شدم، راس میگفت باید آدم باشم یه کم،

گفتم نه نه ببخشید، نمی پرم، قول.

دیگه ولم کرد، یه کم نشستیم نفسمون سرجاش بیاد.

گفتم بابا یکی از آرزوهامه بپرم وسط این استخره.مثه لیسانسه ها:)))

گفت واسه لیسانسه هام باید رده سنی میذاشتم،نمی دونن یه عده جنبه ندارن:))

:// گفتم واقعا که چه ربطی به جنبه داره، خیلی باحاله خب

گفت چیه؟

گفتم هیچی غلط کردم خیلی جالبه کارشون.یه روزی می پرم بلاخره.

گفت فقط یادت باشه اون روز دیگه من نسبتی باهات ندارما.شماره منو ندی به کسی بگی شماره بابامه:/

گفتم باشه شماره عمه رو میدم ایندفعه:)))

گفت پرویی دیگه پروروتم کم نمیشه هرکاری می کنم.درستت می کنم ولی :)

گفتم به این خوبی شدم، دیدید که نپریدم.:))

اینجوری نگاه کرد فقط -_-  بعدم گفت پاشو بریم جنبه پارکم نداری دیگه :))

برگشتیم من که گرفتم خوابیدم بابا هم رفت باشگاه وقتی ام برگشت بیدارم کرد  رفتیم خونه باباجون.

+ می دونست امروز تنها بمونم میمیرم:( واقعا میمردم اگه تنهام میذاشت.همیشه به موقع نجاتم میده، ولی من، همیشه بی موقع میرم رو مخش. استخر وسط پارک و از لیست آرزوهام حرف کردم،برای همیشه.بابا خیلی دوسِت دارم.


+ دستت درد نکنه ولی نونوایی هم شامل هیچ جا میشد.

- بابا گفتم دعوام نکنید، خواستم ثواب کنم.

+ منم گفتم دستت درد نکنه.

- خواهش می کنم کاری نبود.

+فقط میشه خواهش کنم لطفا دیگه این ثوابو نکنی.به جاش ثوابای دیگه انجام بدی؟ مثلا یه کم سعی کنی بیشتر به حرفم گوش کنی؟ ها بابا؟

-حالا مگه چی شده بابا؟

اعصابش خورد شد،اخم کرد.

- خب باشه ببخشید ببخشید دیگه نمیرم هیچ جا، هیچ جا نمیرم باشه.

اونقد دلم پر بود.اونقد بغض داشتم. داشتم میمردم. اومدم تو اتاق واسه گریه.

از آخر هفته ها متنفرم.آخر هفته های لعنتی بیشتر منو یاد اون میندازه.مخصوصا وقتی با بابا حرفم میشه.

ولی یک ساعت بعد اومد پیشم، گفت یه کم برای بابا پیانو میزنی؟خیلی وقته صداشو نشنیدم.

گریه ام بیشتر شد، دیگه زار زدم تو بغلش. همیشه اون ازم میخواست بزنم،اون پیانو دوست داشت، اون فرستادم کلاس.از وقتی رفت دیگه نزده بودم.

ولی امشب زدم برای بابا، دیگه میخوام همه کارارو برای بابا بکنم. میخوام خاطرات اون پاک شه،همه خاطراتم با بابا باشه فقط.

امشب اولین خاطره پیانو زدنم برای بابا شد.فقط برای بابا.

+آهنگ پیانیست رضایزدانی


از بیکاری اونقد درس خوندم همین الان می تونم همه امتحانای ترم و تو یه روز بدم.

چه زندگیه آخه

خسته شدم به خدا خسته شدم سر هر چیزی اینقد تاوان دادم:((

الان رفتم نونوایی نون خریدم برای افطار.بعدم پیام دادم: بابا دعوام نکنیدا، رفتم برای افطار نون خریدم شما نخرید.اصلا میاید افطار؟

فقط جواب داد: تو راهم.

اینجوری جواب داد یعنی احتمالا حالمو میگیره خونه باباجونم نمیریم :_(( اگر بدتر از این نگیره!

دیگه ثوابم نمیشه کرد جرمه:(


امروز زنگ ورزش امتحان میان ترم بود.واسه بدمینتون امتحانش مسابقه تیمی بود.

کلانم امروز روز بدشانسی بود.اون از آناهیتا هم تیمیم که مربی نذاشت امتحان بده چون گفت لباس ورزشی ات خیلی بازه و نمی تونی اینطوری تو باشگاه بچرخی میندازمت هفته بعد.

سر همینم من و انداخت با یه بی عرضه که بازی بلد نبود.بعد بازی اونقد عصبانی بودم راکت و کوبیدم تو سبد،مربی صدام کرد گفت سارا خانم چه خبرته؟ یه بازی بوده امتحان انفرادی هم مونده هنوز.ولی چه فایده نمره گروهی پرید سر اون احمق.

بعدشم که بچه ها گیر دادن یه دست دیگه تیمی بزنیم خوش میگذره.منم مثلا خواستم اعصابم بیاد سر جاش قبول کردم ولی وسطای بازی شیوا هم تیمیم راکتش کوبیده شد زیر چشمم.وای یعنی از درد چشمم سیاهی رفتا فک کردم استخون صورتم شکسته اونقد درد گرفتهیچی مربی سریع فرستاد یخ آوردن بعدم چک کرد گفت خدا رحم کرد نشکسته و به چشمت نخورده.بعد از نیمساعتم دردش خوابید ولی وااای، کبود شده هااا قشنگ انگار یکی با مشت زده پای چشمم.اومدم خونه یه تیکه باند ورداشتم روی کبودی چسبوندم که بابا اومد یهو هول نکنه.

وقتی اومد باند و دید گفت چی شده صورتت چرا چسب زدی؟ گفتم هیچی نشده زنگ ورزش اتفاقی راکت یکی از بچه ها خورد تو صورتم.

گفت باز کن ببینم چجوری اتفاقی خورد؟ 

هی می گفتم چیزی نشده بی خیال شه ولی نشد.منم باز کردم وقتی دید شوکه شدا ،گفت سارا اتفاقی بوده؟ تو چشمام نگاه کن!اتفاقی بوده؟

خب بهش یه کم حق میدم چون خیلی شبیه جای مشته:))) ولی چرا باید دروغ بگم همچین چیزی رو ؟

گفتم بابا یعنی من دروغ میگم به شما؟تازه اگه دعوا میکردم زنگ میزدن بیاییدنمی زدن؟

دیگه مطمئن شد انگار گفت نگاه کن کجا خورده!!یه کم بالاتر خوردن بود تو چشمت بود،خدا رحم کرده، بیشتر مراقب باشید.

گفتم بابا بازیه دیگه پیش میاد.

ولی خیلی ناجور شده زیر چشمم،هر کی منو ببینه میگه کتک خوردم :(((


اون روز و یادته؟ اون روزم کل روز تنها بودم،مثه امروز. شبش که برگشتی کلی غر زدم برات، غر زدم از تنهایی غر زدم از نبودنت، دلم پر بود اون روز ،غر زدم از هیچوقت نبودنت.تو چیکار کردی؟ گفتی خب چرا نرفتی بیرون؟ چرا نشستی خونه حوصله ات سر بره ،دوستات کجا بودن پس؟ 

وقتی گفتم سر یه ماجرایی که تو مدرسه شده بود بابا جریمه ام کرده و گفته این آخر هفته حق ندارم برم بیرون.یادته چی گفتی؟

تعجب کردی، چرا؟ چون اصلا خبر نداشتی مثه همیشه، وقتی ام تعریف کردم ماجرا چی بوده بهم حق دادیمثه همیشه.ولی حق با من نبودهمه اون بارایی که بهم حق دادی سر خطاهام حق با من نبود ولی تو حق دادی چون بابا نداده بود.چقد احمق بودن من اون روزابچه بودم.خوشحال می شدم از حق دادنات.باعث میشد خیلی دوست داشته باشمگاهی حتی بیشتر از بابا.وای که چقد احمق بودم ساده بودم من.

اون شبم حق دادی.گفتی فردا هرجا خواستی بروبا دوستات برو خوش بگذرونگفتم باباگفتی بابا با من.

چقد استرس می گرفتم وقتی اینو می گفتی.می دونستم بعدش چی میشهبعدش یعنی صدای بلندت.یعنی

ولی فرداییش رفتم خوش گذروندممنه احمق به خاطرت حرفت رفتمچند بار تو این سال ها بابا رو اینشکلی ناامید کردم از خودم؟.چند بار باعث شدی حرفشو زیر پام بذارم؟ 

اونوقت منه احمق از سر تنهایی باز دارم به حرفت گوش میدم.دارم بهت فک می کنم.‌ولی اگه می دونستی با فکرام فقط هر روز بیشتر ازت بدم میاد هیچوقت نمی خواستی ازم ولی من میخوام بازم به حرفت گوش کنمبازم بهت فک کنم و یادم بیاد چیزایی که تو بچگی نمی فهمیدم و حالا می فهمم.هرقدر بیشتر ازت بدم میاد بهتره.راحتر می تونم به زبون بیارم که میخوام فراموشت کنم.چیزی نمونده به خرداد


امشب بابام که اومد خونه برام یه دسته رز زرد خریده بود.،،وای خیلی خوشگلن.بغلش کردم  بوسش کردم بعدم ازش پرسیدم مناسبش چیه ؟

بوسم کرد گفت به خاطر کار خیری که امروز کردی.کمکی که کردی:))

تازه یادم افتاد درباره حرفای دیشبه.گفتم بابا شما کار خیر کردید شما کمک کردید منکه چیزی ندارم.

گفت ارزش هرکاری به نیتشهاین کمکم به نیت تو بود:))

+وای وای وای. من نیت خیر دارم،به خدا دارم ولی.وقتی بفهمه نیت اولم سر یه چیز دیگه بوده:((((

گند زدمافتضاح گند زدم :_(((


فکرم آرامش نداره اصلا.از وقتی گوشی رو فروختم یه تیکه از مغزم همش بهش فک میکنه:( به اینکه بابا نمی دونه و باید بهش بگم.اصلا آسایش ندارم یه استرسی همش ته دلم هست سرش:(

دیشب خواب دیدم بابا حسابمو چک کرده خودش فهمیده اونقد پول گرفتم.وای اونقد بد بود:( از خواب که پریدم خیس عرق بودم تا چند دقیقه فک می کردم واقعا فهمیده.وقتی فهمیدم خواب بوده یه نفس راحت کشیدم بعدم رفتم یه لیوان آب خوردم قلبم آروم شه ، تا لیوان و آوردم پایین یادم اومد روزه بودم :/

واسه همین دیگه با خودم گفتم یه کم شروع کنم زمینه سازی کنم که بتونم یه جوری بگم بهش.

داشتیم افطار می خوردیم گفتم: بابا شما الان برای گیسو پولی میدید به باشگاه؟

با یه لبخند نگام کرد گفت چطور؟ 

فک کنم چون حرف از پول زدم فک کرد باز میخوام شروع کنم:(

گفتم همینجوری میخوام بدونم ،حالا میگم.

گفت آره خب، واسه نگهداریش پول میگیرن دیگه.نگفتی چطور حالا؟

گفتم هیچی میخواستم بگم منکه هیچوقت نمیرن اونجا بیایید بفروشیمش پولشو کمک کنیم به سیل زده ها.هم پول خودشو هم مثلا همین پولایی که میدید به خاطرش.

خیلی خیلی غافلگیر شده بود از حرفم قشنگ چند ثانیه فقط نگام کرد نمی دونست چی بگه.انگار می خواست یه جوری سردربیاره که از این حرفم چه نقشه ای دارم .فک کنم باورش نمی شد همینجوری همچین پیشنهادی داده باشم.خب واقعانم حق داشت اینجوری فک کنه:(( ولی من واقعا از ته دلم دوست دارم به سیل زده ها خیلی کمک کنیم.

آخر گفت: چی شد یه همچین فکری به ذهنت رسید؟

گفتم هفته پیش خودتون یادم انداختید برم سوارکاری.بعد دیگه یاد گیسو افتادم دیدم اصلا هیچوقت سوارش نمیشم هیچوقت اصلا یادشم نمی افتم خب چرا باید چیزی که دوست ندارم و ازش استفاده ام نمی کنم داشته باشم ها بابا؟ بهتر نیست به جاش پولشو کمک کنیم؟ 

گفت یعنی از گیسو بدتر میاد؟ که حاضری بفروشیمش؟ یا به خاطر کمک میگی؟ اگه به خاطر کمکه چشم همین فردا به اندازه گیسو از طرف تو کمک می کنیم بازم، خوبه بابا؟

گفتم نهمنظورم این نبود که مثلا شما کم کمک کردید یا اینکه بدم میاد از گیسو میگم خب چیزی که آدم استفاده نمی کنه رو خوبه به جاش یه استفاده بهتری بکنه.

گفت خب سلیقه آدم که همیشه یه جور نمی مونهالان دوست نداری ولی شاید پنج سال دیگه یهو ببینی عاشق سوارکاری هستی و همش دلت میخواد بری.اونوقت پشیمون میشی که دیگه گیسو رو نداری ها؟ به نظرم بیشتر فک کن.

بعدشم گفت ولی میدونی خیلی خوشحال شدم از این فکرت؟! واقعا بهت افتخار کردم ،اینجور فکر کردنت واقعا برام ارزش داره.مطمئن باش فردا از طرف تو کاری که گفتم انجام میدم.

باورم نمیشه قبول نکرد:( الان نمی دونم اوضاع رو بهتر کردم یا بدتر؟!! نمی دونم بعد از این حرفا قضیه گوشی رو بفهمه چیکار می کنه؟ چه فکری می کنه؟ احتمالا افتخارشو پس میگیره .حس میکنم گند زدم بدتر:_((وقتی گیسو رو قبول نکرد احتمالا گوشی رم قبول نمی کرد اگه میگفتم.

ولی حداقل بازم یه کمکی میشه به سیل زده ها.شاید خدا به خاطرش بهم رحم کنه یه کاری کنه بابا قاطی نکنه.

امروز و دیروز روزه گرفتم.خیلی خوب بود اصلانم اذیت نشدم.بازم میخوام ادامه بدم فعلا:)


نمی دونم کی قراره دست از سر زندگیمون ورداره.تا کی قراره فکرم همش مشغولش شه.چرا نمیذاره تموم شه.مثلا قول داد راحتم بذاره قول داد حداقل تا تابستون راحتم بذاره ولی باز.

از اول ماه رمضون تا حالا فقط یه بار افطاری رفتیم خونه بابا جون اینا.باباجون اینام خیلی شا کی ان از بابا سر همین.ولی بابا یه هفته ست افطارا خونه ام نمیادسرش خیلی شلوغه.امروز از مدرسه که برگشتم دیدم از خونه بابا جون اینا زنگ زدن،

زنگ زدم خونشونباباجون گفت امشب هرجور شده باباتو وردار بیا خونمون عمو شاهرخ ایناتم هستن بهش بگو دیگه بابا جون  بهانه قبول نمی کنه. گفتم چشم و به بابا زنگ زدم جواب ندادشرکتو گرفتم منشیش گفت تو شرکت نیست و واسه یه جلسه رفته جای دیگه ولی برمیگردهتا ساعت پنج چند بار زنگ زدم ولی برنگشته بود،جوابم نمیداد. دوباره زنگ زدم به بابا جون ،معذرت خواهی کردم گفتم بابا رو پیدا نکردم ببخشید.ولی قبول نکرد.گفت برو شرکت دنبالش از اونجا بیایید ماجرای جریمه مو گفتم ولی گفت با مجوز من برو تا من بدونم و آقا شایان. منم آژانس گرفتم رفتم شرکت ولی داشتم می رفتم بالا .وای تو لابی وکیل عوضی اونو دیدم !!!یهودلم یه جوری شد.از کنارش که رد شدم  یهو وایساد گفت به به خانم خوشگلهتحویل نمیگیری سارا خانم.

یعنی نمی تونم بگم چقد حالم ازش بهم میخوره ،تو عمرم آدمی به عوضی بودنش ندیدم مطمئنم اصلا وجود نداره. به زور جواب سلامشو دادم.گفت مبارک باشهبرو حالشو ببرخوشگلهبعدم بهم چشمک زدیعنی دلم میخواست بهش بگم خیلی آشغالی.ولی نشد نتونستمفقط رفتم.ولی دیگه از اون لحظه تو فکرم هیچی نبود جز اینکه بفهمم چرا رفته پیش بابا؟چیکار داشته؟منظورش چی بود از اینکه گفت مبارک باشه؟

 تا برسم بالا اونقد فک کردم و مغزم پر شد که کلا یادم رفت اصلا برا چی رفته بودم شرکت.داشتم دیوونه میشدم.عصبانی بودم ازدیدنش از اومدنش ،حالم بد شده بود.

وقتی رفتم اتاق بابا و منو دید خیلی جا خورد بعدم با اخم پرسید اینجا چیکار میکنی؟

ولی من دیگه یادم نبود اونجا چیکار می کردم: ((  فقط پرسیدم این وکیله اینجا چیکار داشت؟

جواب نداداخم کرد گفت به شما مربوط نیست.جواب منو بده.

چرا اینو گفت چرا ؟ چطور به من مربوط نبود آخهخب بدتر دیوونه شدم از این حرفش، اصلا گر گرفتم.گفتم چطور مربوط نیست پس چرا بهم تبریک گفت ؟چیکار داشت؟ چی بهتون گفت؟ خب چرا نمی گید؟

بدتر عصبانی شد باز گفت گفتم به تو ربطی نداره.با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟ به جای جواب دادن منو سوال پیچ می کنی؟سارا دیگه هیچی نشنوم دیگه جز اینکه بگی واسه چی الان اینجایی.یعنی وای به حالت اگه

ولی ربط داره به خدا ربط داره  به خدا داره.اصلا نذاشتم تهدیدش تموم شه، یعنی نتونستم داشتم منفجر میشدم از عصبانیت از اینکه همش میگفت بهم ربطی نداره وقتی داشت.

دیگه یه کم صدام رفت بالا  گفتم  چرا همش میگید بهم ربطی نداره.اون خودش گفت می دونم کارش درباره من بود .چرا نمیگید اون آشغال عوضی چی گفت؟

وای.واقعا نفهمیدم چی شد؟ هیچوقت نشده بود اینجوری به کسی فحش بدم اونم پیش بابا.اصلا دست خودم نبود.واقعا نبود.

فک کنم همونقدر که من دست خودم نبود بابا هم دست خودش نبود که اونقد محکم زد تو صورتم.تحمل کوچیکترین بی احترامی رو نداره چه برسه به فحش.یعنی منتظر بدتر از اون بودم بعدش ولی جلوی خودشو گرفت.وسط شرکت بودیم آخه .

داشت منفجر میشد از عصبانیت منم فقط گریه می کردم دیگهگفت پیشرفت کردی، آفرین.یه بلایی امشب سرت میارم که حرف زدن یادت بره فحش دادن جای خود.

بعدم فرستادم خونه. نیمساعت بعد اینکه رسیدم خونه یاد بابا جون اینا افتادم.ولی گریه ام‌میومد نشد زنگ بزنم،الانم نمی تونم،بغض دارمنمی تونم‌ حرف بزنم :__( دلم میخواد تا آخر دنیا گریه کنم و جیغ بزنم فقط.

متنفرم ازت متنفرم متنفررررررم‌ دروغگوی لعنتی دروغگووووو.


امروز پیک اومد در خونه یه پاکت آورد.برای من بود. روش اسم اون وکیلِ.نوشته بود.بازش کردم.دو تا سوئیچ ماشین توش بود.سوئیچ های اون.با یه یادداشت از اون: 

بهتر از اینا برازنده ته ولی فعلا با اینا تمرین کن که رانندگی یادت نره تا به وقتش

قول دادم فحش ندم دیگه.به بابا نه ، بابا که فعلا نمیخواد دیگه صدامو بشنوه، صدایی که ازش فحش شنیده، اول از همه به خودم قول دادم ، حتی اینجا.وگرنه

فقط میگم متاسفم برای خودممتاسفم که هنوزم نفهمیده و با جنگیدن با بابا میخواد دوسش داشته باشم.نفهمیده دیگه بزرگ شدم.وقتی اونجوری بی خیالم شد و مثل آب خوردن رفت با یکی دیگه بزرگ شدم.خودش خواست بزرگ شمحالا باز.

اونقد عصبانی  بودم که راه افتادم برم دوتا ماشین و آتیش بزنم فیلمشو براش بفرستم.خودمم باورم نمیشه تا دم در خونه رفتم.واقعا رفتمولی نتونستم.

الانم یه دنیا بغض دارم تو گلوم دلم میخواد حرف بزنم با بابا.دلم میخواد داد بزنم.ولی نزدم.که نشنوه صدامو.ولی فک نکنم دووم بیارم خیلی.من الان یه بمب ساعتی ام.هر لحظه نزدیکه بترکم.

+رضا ام مُرد.لعنت به این زندگی که تنها دلخوشی مسخره امم ازم میگیره.أه بازم فحش دادم:(


دیشب.دیشب بدترین شب عمرم بود:_( چون بابا.حتی نذاشت معذرت خواهی کنم.دیگه هیچی رو قبول نکرد هیچی رو:(( 

اونقد آروم شروع کرد  فک می کردم آخرش درست میشه،آخرش میبخشتم ولی.

اولش گفت که کامل بگم ماجرای گوشی رو.منم کامل براش توضیح دادم، که چجوری فروختمو چند فروختمو به کی فروختم آخرشم عکسای واریز پول برای سیل زده ها رو نشونش دادم.

ولی بعدش گفت اینا چی رو ثابت میکنه؟از کجا بدونم بیست تومن نفروختی چند تومنو واسه خودت ورنداشتی ها؟

اصلا باورم نمیشد همچین چیزی بگه!!! گفتم اینکارو نکردم راستشو گفتم حسابمو‌چک کنید خب. 

گفت حساب ؟تو که دور زدن خوب بلدی.چجوری اعتماد کنم بهت! اصلا چرا اعتماد کنم؟

بغضم گرفت گفتم چرا اینجوری میگید؟

گفت چجوری میگم؟ اشتباه می کنم؟ قرارمون واسه آیفون چی بود؟ اصلا یادته؟نه یادت نیست ،اگه یادت بود فکر نمی کردی مال خودته و حق داری بفروشیش. وقتی پای مادرت میاد وسط همه چی یادت میرهقرارامون ،حرفام خواسته هام ، کلا منو یادت میره.فحش میدی میشی میفروشی.الانم فک می کنی اون دوتا ماشین مال خودته نه؟.فک نمی کردی دیشب التماسم نمی کردی ازش بخوام پسشون بگیره.احتمالا سنداشم بیاد دستت یه جوری می فروشیشون،  پولشو میدی به سیل زده ها که بگی  فقط به فکر خودت نیستی نه؟ بلند شو بیا.

داشتم گریه می کردم اصلا نمی فهمیدم چی میگه گفتم بابا ولی فقط گفت هیس بیا.

رفتیم تو اتاقش از تو کشو دوتا پاکت درآورد انداخت جلوم یکی همون پاکت سوئیچا بود یکی دیگه ام نمی دونستم چیه.گفت وردار، سوئیچا و سندای ماشین که به نامت زده.وردار برو هرکاری خواستی بکن.بفروش آتیش بزن،اصلا سوارشون شو.

گفتم بابا توروخدا.

ولی نذاشتگفت نه توجیه میشنوم نه توضیح نه عذرخواهی وقتی اعتمادی بینمون نیست نه گفتنش فایده داره نه شنیدنش.اینارو وردار برو بیرون فقط.دیگه کاری نداریم با هم.

خواستم التماسش کنم ولی فقط داد زد که برم بیرون.

منم دیگه فقط خواستم برم ولی بلندتر داد زد گفت بدون اینا پاتو نمیذاری بیرون فهمیدی؟

گفتم بابا من غلط کردم من هیچی نمیخوام.تو روخدا

ولی خیلی عصبانی شداومد بازومو گرفت پرتم کرد بیرون پاکتارم انداخت بیرون درو بست.

اونقد پشت در اتاقش گریه کردم اونقد گریه کردم ولی اصلا محل نذاشت.تا سحر همون جا نشستم ولی بیرون اومد اصلا نگامم نکرد .

دلم میخواد بمیرم الان فقط.فقط بمیرم.


دیشب دیگه تحملم تموم شد، دیگه نمی تونستم ساکت بمونم ، دلم حرف میخواست.

اون پاکت و با هرچی که توش بود ورداشتم و رفتم دم اتاق بابا،در زدم ولی جواب نداد، می دونستم جواب نمیده ولی من منتظر اجازه نبودم دیگهفقط رفتم تو.با اخم فقط زیر چشمی یه نگاهی بهم کردهمین.بعدم ندید گرفت منو:((

منم فقط پاکت و گذاشتم جایی که ببینه و برگشتم اتاقم. می دونستم. می دونستم پنج دقیقه نشده میاد، اسم وکیله رو که ببینه میاد.واقعانم اومدبا اخم، عصبانی ،تو یه جمله کلی سوال پرسید: اینو کی بهت داد؟ کی؟ کجا؟ 

 گفتم پریروز

بلند گفت پریروز؟ بعد الان بهم میگی؟

گفتم خودتون گفتید نمیخواید صدامو بشنوید.

از عصبانیت نمی دونست چی بگه! فقط بلند داد زد سارااااا.

منم که بغض همه دنیا تو گلوم بود،دیگه زدم زیر گریه.بعدش دیگه بغلم کرد.منم حرف زدم فقط.خواهش کردم به وکیل بگه اینکارو نکنهبهش بگه هیچی بهم نده، همینارم پس بگیره.بهش گفتم دیگه تحمل ندارم که اینجوری تحقیرم میکنه،که اینجوری میخواددوسش داشته باشمگفتم تحمل دیدن وسایلشو ندارموسایلش کادوهاش مایه عذابن نه خوشحالیم.گفتم اونقد اذیتم میکنن که چند وقت پیش یه کاری کردم، از شمام اجازه نگفتم ، اونقد عصبانی بودم اونقد حرص داشتم که هیچی نگفتم به شما،خودم.

، چندباری خواستم آیفون رو بندازمش دور ولی نتونستم، فک کردم که گناه داره اگه چیز سالمو بندازم دور، واسه همین اون روزا که بی پولی خیلی داشت اذیتم میکرد فک کردم که بفروشمش و یه کم از پولشو برای خودم بردارم بقیه شو بدم به نیازمندا ولی بعدش که،فروختمش هیچی واسه خودم ورنداشتم، به خدا حتی هزار تومنم ورنداشتم همه رو ریختم برای سیل زده ها،همه شورسیداشم نگه داشتم.

همه اینارو با گریه گفتم،یعنی اصلا گریه نمی ذاشت خوب حرف بزنم آخرشم باز گفتم که تحمل یه کادوی دیگه رو ندارم ازش.بعدم باز زار زدم.تمام مدتی که داشتم حرف میزدم سرم تو بغلش بود و نمیدیدم که قیافه اش چجوری شده! عصبانی ،یا اخم.حتی منتظر بودم وسط حرفم از عصبانیت منو از بغلش بندازه بیرون ولی اینکارو نکرد.تا آخرش گوش داد بعدم فقط موهامو ناز کرد گفت بسه دیگه گریه نکنآروم باش دیگه.ولی من باز چند دقیقه طول کشید که بتونم دیگه گریه نکنم.

وقتی که آروم شدم  بلند شد پاکت و بر داشت که بره بیرون.گفتم بابا ببخشید بد حرف زدم ببخشید که نگفتم.

ولی دیگه نذاشت بگمگفت امشب دیگه وقت این حرفا نیست.،امشب بیا فقط واسه همدیگه دعاکنیمفردا بازم حرف میزنیم.

+ دیشب خیلی دعا کردم.با اینکه نمی دونم چی در انتظارمه ولی حالم خوبه الان. سبک شدم. مثه یه پر:)


کلاس پنجم که بودم با معلمم دعوام شد سر دوستم. تکلیفشو ننوشته بود ،معلمم دعواش کرد،دعوای اونجوری هم نبود ولی من چون می دونستم چرا نتوسته انجام بده حقش نمی دونستم.یک کلمه توبیخم حقش نمی دونستم واسه همین ازش دفاع کردم.اولین بارمم نبود سر این چیزا باهاش بحث می کردم،اون روز ناظم یه دعوتنامه داد برا پدر مادرم منم شب منتظر اون بودم که نامه رو بدم بهش، نمی خواستم بابا بفهمه، عصبانی میشد،ناراحت میشد ازم،تنبیه میکرد، ولی اون، هیچی کاریم نداشت ، کمکمم می کردولی نیومد.فرداییش که اومد بهش گفتم، گفت یه سر میاد مدرسه و اصلا بهش فکرم نکنم، منم خیالم راحت شد پبعد از دو سه روز کلا یادم رفت همه چی رو، ولی یه روز که بابا برگشت خونه صدام کرد، عصبانی بود، ازم ناراحت بود میخواست تنبیه کنه.از مدرسه بهش زنگ زده بودن که چرا بعد این همه روز هنوز نیومدید مدرسه، مثه همیشه هم  انتخاب اولشون بابا بود. 

ولی بیشتر ناراحتیش از پنهانکاریم بود، گفت قرار داشتیم چیز ای مدرسه رو بهش بگم، گفت می دونم سر اون شلوغه و باید به خودش می گفتم ولی پنهونکاری کردم.اون روز از خودم دفاع کردم گفنم وقتی به اون گفتم یعنی که پنهانکاری نکردم چون دعوتنامه برای هردو بود ولی خوب می دونستم کردم، خوب می فهمیدم بابا چی میگه ولی نمی خواستم قبول کنم.

اون شب وقتی اون برگشت، دعوا شد، مثه همیشه،.

اصلاا الان که خوب فک می کنم میبینم همیشه بیشتر دعواها سر من بود.

مثه الان که دعوا و قهرها باز به خاطر منه،تقصیر منه.

خلاصه سر اون ماجرا من تنبیه شدم، اونام دعوای اساسی کردن ولی اگه فک کردید بعدش چیزی عوض شد اشنباه میکنید.من بازم پنهونکاری کردم،اون بازم ازم دفاع کرد باز دعوا شد و.تا رسیدیم به امروز ، به الان، که باز تهش رسیده به جدایی، ایندفعه من و بابا، من هر چی دارم از اون دارم، فکر میکنه خیلی چیزا بهم داده ولی تنها چیزی که واقعا بهم داده جداییهجدایی،

دیگه چیزی برام مونده ازم جدا کنی؟ نه دیگه تموم شد.دیگه راحت باش. شبا راحت بخواب.


امشب بابا جون اینا اومدن خونمون، ولی بابا دیگه نقش بازی نکرد ،هنوز همونجوری بود ، سرد بود، پیشش که نشستم دستشو ننداخت گردنم، بهم لبخند الکی نزد،  با هم شوخی الکی نکردیم، هیچ وقت تا حالا نشده بود بذاریم کسی بفهمه قهریم، هیچوقت، ولی امشب.:((

عمه باهام حرف زد، مثل همیشه ،حرفای قشنگ زد، حرفای خیال راحت کن، ولی هیچی مثه همیشه نیست، بابا مثله همیشه نیست قهرش مثل همیشه نیست، عمه هم خوب می دونست ولی میخواست یه کاری کنه باور کنم اشتباه می کنم، منم باور کردم، الکی باور کردم،دیگه گریه نکردمو واسه دلش لبخند زدم اما خوب می دونست اشتباه نمی کنم.

ولی آخرش گفتم: عمه، تا حالا بابامو اینجوری دیده بودید؟

فقط خندید گفت راستشو بخوای نه، تا حالا اینقد نگران ندیده بودم،کمتر نگرانش کن وروجک.

نمی فهمم چی‌میگه؟ بعضی وقتا نمی فهمم حرفاشو! وقتی فقط یه چیزی میگه و میره.

+خدایا امشب شب قدره، یعنی واقعا گناهام اونقد زیاده که لیاقت هیچکدومو نداشتم؟ اگه اینقد زیاده که هردوشو گرفتی ازم پس منم نمیخوام ببخشیم، بذار تموم شه ، بذار تموم شم، خدایا تمومش کن همین امشب، تنها دعای امشبم اینه.،،تموم شه.دیگه نمی تونم تحمل کنم.


امروز زنگ زدم به عمه.چند بار.جواب نداد.دم غروب زنگ زد.گفتم میشه بیایید پیشم.گفت چیزی شده؟ بگو به عمه، حالت خوبه ؟.گفتم اگه میشه بیایید خونمون، حرف بزنیم یه کم.گفت نگرانم کردی خوبی سارا؟ گفتم نگران نشید چیزیم نیست.

گفت امشب نمی تونم عزیزم ولی فردا حتما میام پیشت، اصلا افطار میام پیشتون خوبه؟ببین چه زرنگم سریع خودمو دعوت کردماصلا همگی میاییم.

خندیدم، گفتم خیلی هم خوبه عمه زرنگ پس تا فردا.

ولی وقتی قطع کرد فقط گریه کردم.عمه رو خیلی دوست دارم خیلی خوبه،مهربونه، ولی بیشتر وقتا وقتی کارش دارم وقتی میخوام که پیشم باشه،نیست، چون وقت نداره چون میخواد که یه دکتر باشه.

می دونید.دوست داشتن دکترا کار اشتباهیه ، دل بستن به دکترا کار غلطیه، دکترا فقط باید دکتر باشن،فقط دکتر.نه مادر نه پدر نه عمه نه عمو نه دایی نه خاله نه.،،فقط دکتر.


تا حالا حتما برگشته دیده نیستم، ولی نیومد دنبالمحتی نیومد بزنه تو‌گوشم.

-----

سارا چقد امید؟ خسته نشدی؟ میخواد پرتت کنه یه گوشه دنیا که دیگه نبینتت ، الان با دوهفته دیگه چه فرقی داره براش؟ چه فرقی داره که منتظری؟ دیگه اونقد وجود نداری براش که ارزش سیلی هم داشته باشی.دیگه چیکار کنه باور کنی نمی خوادت؟ باور کنی تموم شده؟

-----

پس چرا من هنوز اونقد دوسش دارم که میخوام به خاطرش خودمو بکشم؟ چرا؟



باورم نمیشه  تنها چیزی که واسم مونده بود از دست دادم .،باورم نمیشه حرفاش، باورم نمیشه، یکی بیاد بگه خواب بود هر چی شنیدم، تورو خدا یکی بیدارم کنه.تو روخدا.

به پاش افتادم.بهش گفتم یه بار دیگه فقط ببخشه ، گفتم دیگه اشتباه نمی کنم،دیگه دیوونه بازی در نمیارم پنهونکاری نمی کنم.دیگه نمی شکنم نمی فروشم اصلا هیچ کاری نمی کنم دیگه.موبایلمو بهش دادم گفتم تا آخر عمرم فقط لیاقت ۱۱۰۰ رو دارم و هیچ چیز دیگه ای دستم نمیگیرم. گفتم تا آخر عمرم دیگه پول نمیخوام ، جوگیر نشده بودم، چرت نگفتم، واقعا گفتم، ولی نگامم نکرد.

التماسش کردم التماس کردم ببخشه بازم حرف بزنه باهام .بازم بذاره باهاش حرف بزنم، داشتم خفه می شدم از بغض از گریه ای که گیر کرده بود داشت میکشتم،نمی تونستم نفس بکشم راس راسی نمی تونستم دیگه. یهو صداشو شنیدم همون موقع.

گفت چیزی نمونده دیگه، یه کم دیگه صبر کن سارا.صبر کن امتحانات تموم شه، چند روز بیشتر نمونده.

 نفسم برگشت، اصلا زنده شدم یهو، مثه دیوونه ها خندیدم وسط گریه. گفتم بعدش باهام آشتی میشید؟ بعدش دیگه حرف میزنید باهام؟تنبیه ام تموم میشه نه؟ باشه بابا دیگه هیچی نمی گم،اصلا هرچی

نذاشت بگم

گفت: بعدش میریم کانادا، بلیط گرفتم برای ۲۳ام. امتحانات ۲۲ام تموم میشه دیگه؟

قشنگ یه لحظه قلبم  وایساد باورم نمیشد درست شنیدم.گفتم میریم چیکار؟

گفت میرسونمت پیش مادرت.

منتظر بودم.منتظر بقیه اش .منتظر بودم بگه میرسونمت پیش مادرت چون وقتی به حرف من گوش نمیدی پس یعنی اونو میخوای  یا مثلا، مثلا بگه میرسونمت پیش مادرت، وقتی قراره به خاطر پیغام ها و کادوهاش زندگی رو به هم بریزی بهتره که پیشش باشی که دیگه نه پیامی باشه نه کادویی. ،یا ،.،یا نمی دونم،هرچیز دیگه ای ، هر چیزی که بعدش من بگم اشتباه می کنید ،اینجوری نیست بعدش گریه کنم و باز بگم پشیمونم و آخرش ببخشتم، ولی ،،بقیه نداشت، بعدش هیچی نگفت هیچی.

بعدم پاشد بره

باورم نمیشد واقعی باشه، رفتم جلوشو گرفتم ،گفتم چرا؟ یعنی چی این حرف؟یعنی چی بابا؟

گفت یعنی همین، یه مدت پیش مادرت باشی بهتره، حداقل تابستونو، تا بعد. 

گریه ام نمیومد  ولی اشکم همینطور میریخت نمی دونم چم شده بود، نمی دونم چش شده بود،هی میخواست بره گفتم اصلا خبر دارید چند وقته حتی اسمشونو نبردم؟ بعد میگید برم اونجا ؟ به خاطر چی آخه؟ چون فحش دادم؟چون گوشی رو فروختم؟ چند بار بگم غلط کردم چیکار کنم ببخشیدم به خدا پشیمونم توروخدا بابا، یعنی ، اینقد متنفرید ازم؟، باشه اصلا میرم از جلوی چشمتون میرم خونه بابا جون منو نبینید دیگه باشه؟ تا هروقت بگید میرم اصلا کل تابستون میرم، ولی اونجا نمیام. پیش اون نمیرم!

گفت از کی تا حالا شده اون؟ اشتباه کردی اسمشو نبردی! کمکت میکنم اشتباهتو جبران کنی! ۲۳ام میریم. بدون دعوا بدون بحث بدون گریه زاری.با همه اینام بخوای میریم ولی میریم.

--------

می دونستم مثل همیشه نیست، می دونستم.می دونستم بیخود دلم آشوب نیست،ولی آخه چرا؟ مگه چی شده؟چیکار کردم؟ چیکار کردم اینجوری انداختم دور ؟ 

فردا دیگه بر نمی گردم خونه میرم خونه باباجون.

۲۳امم میرم، ولی نه جایی که بابا میخواد.

-----

 مهسا،منو ببخش!


به عمه گفتم میخوام برگردم خونه.

گفت معلومه باید برگردی ولی یه امشبم پیشم بمون باشه؟ فردا همگی میریم.

بعدم گفت باهام قهری؟ گفتم نه معلومه که نه.

گفت یعنی بازم باهات حرف بزنم؟. اشکال نداره؟ عصبانی نمیشی؟

خجالت کشیدم گفتم عمه ببخشید من دیروز منظوری نداشتمببخشید بلند حرف زدم. اینجوری نگید دیگه: (

بغلم کرد گفت سارا اگر من بهت قول بدم که اگه با شایان بری بعدش همه چی مثل قبل میشه، حتی بهتر از قبل چی میگی ؟ 

گفتم عمه یعنی با هم میریم با همم برمیگردیم ؟

گفت چه اشکالی نداره چند روزم پیش مامانت باشی دلش تنگ شده واست،.می دونم دلخوری ازش،حق داریا ولی.

نذاشتم‌بگه گفتم چجوری همه چی مثل قبل میشه وقتی دیگه اینجا نباشم؟ ها عمه؟ وقتی دیگه پیش هم نباشم مثل همیشه بودن یعنی چی؟ 

گفت میشه میشه باور کن میشه، مگه نمیگی باباتو دوست داری،مگه نمیگی حاضری هر کاری کنی که همه چی مثل قبل شه خب من دارم میگم راهش همینه.بابات باهات حرف میزنه اینجوری که نمیرین.


+ مامان امروز پیام داده. نخوندمش.نمی دونم چی‌ شده که از دیروز به اون میگم مامان. شاید چون بابام گفت از کی تا حالا شده اون ؟ گفت باید جبران کنم.شاید اگه بازم بهش  بگم مامان ،ببخشتم.فردا که رفتم خونه یه چیزی میگم توش مامان داشته باشه.اصلا میگم مامان پیام داده. اصلا پیامشو  می خونم جواب میدم بعدم به بابا میگم.


عمه برام حرف زد ،از من گفت از بابام گفت از قدیما گفت از مامان گفت از مامان گفت از مامان گفت

از مامان زیاد گفت،

گفتم از من و بابام بگید فقط از منو بابام.

گفت.گفت می دونم می دونی چقد دوست داره ، می دونی جونش به جونت بسته ست می دونی راضی نیست ذره ای عذاب بکشی،می دونی هرکاری می کنه فقط از روی عشق.می دونی؟

گفتم می دونم عمه بگید چیکار کنم هرکاری بگید می کنم؟ فقط بگید!

لبخند زدگفت می دونستم عشقم،می دونستم هرکاری میکنی که خیالش راحت باشه، می دونستم .الان فقط به درسات فک کن که امتحانات عالی تموم شه مثل همیشه.باشه؟

بعدم.فیلم‌فقط زبان اصل دیگه؟دوبله که نمیبینی ؟

گفتم واسه چی ؟

گفت کانادا دیگه. لازمت میشهبعدم خندیم.

ولی اصلا خنده دار نبود. گفتم عمه شوخی نکنید.بگید قراره چیکار کینم؟بگید چیکار کنم بابام منو ببخشه کوتاه بیاد.

گفت سارا.عشقمقرار شد بهش کمک کنی دیگهقرار شد خیالشو راحت کنی.مگه نه.با بابات میری  مسافرت بهت قول میدم بهتون خوش میگذره.هم تفریح می کنید هم بعدش همه چی درست میشه.بهت قول میدم بعدش.

گفتم عمه خیلی جدی دارید شوخی می کنید اصلا شوخی و جدیتون دیگه معلوم نیست، مثلا قرار بود کمکم کنید قرار بود کمک کنید بابام پشیمون شه.

باز شروع کرد که قانعم کنهحرفای تکراری،نمی تونستم بشنوم

گفتم عمه قرار بود طرف من باشید گفتید اعتماد کنم بهتون ولی دارید به بابام کمک می کنید راحتتر پرتم کنه اون سر دنیا

گفت بازم که اینجوری گفتی.عزیز عمه گوش بده بهم.

نه عمه هم قرار نبود کوتاه بیاداونم قرار نبود کمکم کنه.

دیگه از بدبختیم گریه ام گرفت باز گفتم پس چجوری بگم.شما بگید درستش چیه؟

بهش التماس کردم ،التماس کردم نذاره بریمگفتم فقط شما میتونید بابامو راضی کنید التماس کردم طرف من باشه نه بابام.

ولی فقط بغلم کرد گفت ما همه طرف توئیم سارا.همه طرف توئیم.میخواستم‌برگردم خونه.میخواستم برم پیش بابا بازم خواهش کنم ازش ولی نذاشت مامان جون.گفت بذار عمه برگرده ولی کوتا الانم نیومده.

+ دیشب داشتم می نوشتم خوابم برد.

++ می دونم حقمه تنبیه.منتظرچیزای وحشتناک بودم ولی به خدا این یکی حقم نیست، خیلی زیاده،این یکی واقعا زیاده دیگه،عادلانه نیست،چون من میمیرم ایندفعه.باور نمی کنن.


دیشب عمه ساعت یک برگشت خونه.وقتی اومد پیشم بغضم ترکید و فقط گفتم دیدید عمه؟ دیدید ایندفعه من راس می گفتم دیدید بابا.

بغلم کرد ، بغلم کرد و آروم باز گفت اشتباه می کنی سارا، اشتباه می کنی عشق عمه.

دیگه بغض نداشتم ،اون لحظه فقط شاکی بود،اونقد شاکی بودم که همه عصبانیت دنیا رو رو سرش خالی کردم بازم میخواست حرفای قشنگ بزنه میخواست آرومم کنه ولی ایندفعه نذاشتم یه ریز فقط گفتم ،بلند گفتم،گفتم تورو خدا دیگه اینو نگید عمه، گفتم دیگه چیکار کنه قبول کنید ؟ چیکار کنه؟ اصلا خبر دارید میخواد بفرستتم‌ کجا؟ می دونید حتی نگامم نکرد؟ می دونید وقتی پرسیدم ازم متنفرید هیچی نگفت؟ گفتم‌گفتم گفتم همه رو‌گفتم اونقد گفتم‌که صدام گرفت، وقتی باز گریه ام گرفت و دیگه نشد بگم گفت تو چشمام نگاه کن سارا.دلم نمیخواست هیچی‌دیگه بشنوم ازش، می ترسیدم بازم دلمو الکی خوش کنه ولی شونه هامو گرفت ومجبورم کرد ، بازم گفت سارا تو چشمام نگاه کننگاه کن بگو تا حالا ازم دروغ شنیدی؟ 

آخه چرا؟ چرا من تا حالا ازش دروغ نشیده بودم که مجبور شدم بگم نه؟

گفت پس حالا که تا حالا ازم دروغ نشیدی  همینطوری تو‌چشمام نگاه کن و خوب گوش کن بهم.الان دارم از خونتون میام، چند دقیقه پیش به جای تو شایان جلوم نشسته بود و داشتم اشکای اونو می دیدم ،اشکاش به خاطر تو بود.یادته ازم  پرسیدی تا حالا بابامو اینجوری دیده بودی چی بهت گفتم؟ گفتم اینقد نگران ندیده بودمش.

سارا شایان نگرانتهتو همه چیز‌ شایانی، هیچ کس تو این دنیا اندازه بابات تو رو دوست نداره هیچکس.

دیگه فقط میخواستم گریه کنم تا آخر دنیا

گفتم عمه پس چرا.

نذاشت بگمگفت اگه به من اعتماد داری صبر کن باشه؟ الانم فقط با این فکر بخواب که همه ی همه ی فکرش همیشه پیش توئه.امشب دیگه آروم فقط بخواب. فردا قشنگ حرف میزنیم.به من اعتماد کن مثل همیشه باشه؟ بهت میگم باید چیکار کنیم.تو فقط آروم باش فدات بشم.

نمی تونستم بخوابم دیگه.‌هزار برابر دلم بیشتر برای بابا تنگ شد وقتی اونارو گفت. حتی به سرم زد همون موقع برگردم خونه ولی نرفتم

خب چراهمون دیشب نگفت چرا گفت فردا حرف میزنیم ولی هنوزم نیومده خونه پیشم ؟ 

همه انگیزه مو تو یه لحظه کشت عمه. انگیزه مردنو.

عمه تورو خدا زودتر بیا.دارم دیوونه میشم


به غیر از دو تا صد دلاری عمو که.هیچی.

 دوتا کارت هدیه که یکیش دو تومن یکیش یه تومن توش بود عیدی گرفتم ،یکی از باباجون اینا یکی از بابا.با یه کتونی از عمه

ولی چه فایده دیگه.چقد برنامه داشتم واسه تابستون، واسه وقتی که جریمه ام تموم شه.ولی حالا چی؟!!!

نباید اینقد زود بلیط میگرفت. باید حداقل میذاشت تا آخر خردا باشم، اصلا چی میشد تیرم میموندم ؟! 

کلی ازش خواهش کردم یکی دو هفته بلیط و جابه جا کنه ولی قبول نکرد. گفت وقت واسه همه کار هست وقتی برگشتی :(((

+ بدشانسی یعنی سه نفر و راضی کنی و سه دست اسنوکر بزنی ولی همه رو ببازی:(((


اومدیم ویلای عمو شاهرخ.وقتی رسیدیم همه بودن به غیر از خود عمو،طبق معمول.باباجون مامان جون و عمه و زن عمو.عمو هم موقع شام رسید.

تا جمعه اینجاییم همه، بابا اولش گفت به خاطر تعطیلاته ولی.به خاطر رفتن منه.امشب حرف زدیم حسابی.از اولش می دونستم.حدس زده بودم، خب معلومهآخه کی تا حالا شده بود همه با هم چند روز بیاییم ویلا؟ 

به خاطر بابا همش سعی میکردم خوشحال باشم،امید داشتم،امید داشتم آخر حرفمون اونی بشه که من میخوام ولی.

وقتی امشب عمو بهم عیدی داد ، دست خودم نبود ، بهم ریختم یهو، حتی نتونستم یه لبخند معمولی بزنم.بازم خداروشکر یه ممنون خالی گفتم:(( 

آخه کی واسه عید فطر صد دلاری عیدی میده؟ بعدش دیگه داشتم خودمو میکشتم که گریه نکنم.بابا بردم حیاط، گفت سارا چیه؟ چرا اینشکلی شدی؟

دیگه بغضم ترکید گفتم بابا توروخدا بیایید همین الان حرف بزنیم،من اصلا بهم خوش نمیگذره اینجوری ،حالم خوب نیست.

گفت خب حرف بزنیمچی شده؟ چرا حالت بده؟

بهش گفتم دلم نمیخواد اونجا بمونم ،گفتم با هم بریم بهشون سر بزنیم باهمم برگردیم ولی منو نذارید اونجا ، توروخدا.

گفت مگه اولین باره باهم میریم ، من تنها برمی گردم؟ها؟ اولین باره؟ 

باورم نمیشد همچین چیزی گفت ،قاطی کردم.، آره خیلی وقتا عیدا سه تایی میرفتیم و بابا زودتر برمی گشت و من و مامان میموندیم ولی  چی مثل قبله که الان باشه؟ 

گفتم بابا یعنی واقعا هیچ فرقی نداره ؟ اون عید رفت ولی تنها رفت ،نه تنها هم نرفت با.

اصلا نمی تونستم حرفشو بزنم.گفتم بابا ،مامان سه ماهه رفتن منم دیگه دارم فراموششون می کردم، به جای اینکه کمک کنید دارید خرابش می کنید ، همین الانم خرابش کردید، چون فقط به خاطر شما جوابشونو دادم که اشتباه کردم.

گفت فراموشش کردی؟ فراموشش کردی آیفونش  غم دنیا رو یادت مینداخت ولی عکسش پس زمینه تبلتته؟ فراموشش کردی وکیلشو دیدی دیوونه شده بودی ولی عکسای تولدت با ماشینشو نگاه می کردی ؟ 

بازم گفت.خیلی چیزای دیگه ام گفت که نباید می گفت ،اصلا چرا اینارو می دونست ،حالم از خودم بهم خورد ،از بی عرضگیم،از حماقتم؛(((

دیگه گریه نمیذاشت حرف بزنم، به زور گفتم شماکمک کنید درست میشممیخواستم عکسارو پاره کنم که نگاه می کردم.نمی دونستم چی بگم دیگه:(

گفت راس میگی، کمک نکردم که کار رسید به اینجا ، که اینقد عذاب کشیدی این سه ماهو.چقد همش بهت گفتم با خودت لج نکن هیچوقت .ولی دیدمو هیچی نگفتم، فک کردم بلاخره حلش میکنی ولی راست میگی ، واقعا کمک میخوای بابا.من کمکت می کنم .با هم حلش می کنیم.

گفتم بابا خودشون گفتن زنگ نمیزنن که فک کنم، خودشون خواستن.منم میخوام فراموششون کنم که راحت باشم دیگه.خودشونم راحتترن اینجوری!باور کنید.

گفت مامانم اشتباه کرده خودشم فهیده که اون پیامو داده.همیشه ام واسه جبران وقت هست.

میریم که همگی جبران کنیم. همه اشتباه کردیم همه هم جبران میکنیم،باشه بابا ؟ قبوله؟تمومه؟

دستشو آورد جلو که دست بدم باهاش ولی من نمی تونستم، نمی خواستم قبول کنم. گفتم نه بابا من نمی تونم، نمی تونم اونجا بمونم ،اونجا با.

گفت مثل قبل میریم خونه باباخسرو، بعدش با مامان صحبت کن ازش اجازه بگیر این مدت خونه اونا بمونی، مامان حتما درک می کنه ، دیگه تموم؟بجنب دست بده.

گفتم من سه ماه میمیرم اونجا ،نمی تونم تحمل کنم،به خدا نمی تونم.‌

گفت خوبم می تونی.همیشه که عزا میگرفتی موقع برگشت، دوست داشتی بیشتر بمونی ؟حالا یه فرصت شده اونقد بمونی که خسته شی. بده؟ 

اشکم اصلا بند نمیومد چون باخته بودم دیگهگفتم بابا اون موقع فرق داشت سه ماه خیلی زیاده توروخدااا،،،

محکم بغلم کرد گفت گریه نکن دیگه سارای من. با بابا خسرو و مینا جون که بهت بد نمیگذره.یه ماه بمون باشه؟ بعدش نظرتو بگو، دوست داشتی برگردی میام دنبالت! 

دیگه به زور دستمو گرفت دست داد باهام گفت تمومه دیگه!توافق کردیم:))

گفتم اگه یه ماهم نتونستم

گفت دیگه حرف نباشه ، دیگه دست دادی توافق کردیم. 

بعدم خندید ولی من یه دل سیر گریه کردم باز

توافق تلخی بود و .هست.حالا حالاها:((((


بغلش کردم.بابا هم بغلم کردمحکم بغلم کرد.

اونقد گریه ام گرفته بود که نمی تونستم حتی عذرخواهی کنم

دیگه باباجون دعوامون کرد.گفت این چه وضعیه شب عیدی درست کردید بابا؟!!!!

دیگه خندیدیمهمه خندیدیم.

باباجون اینا که رفتن بازم رفتم پیشش.اونقد بغلم کرد ،اونقد دوباره گریه ام گرفت.ولی دیگه سبک شدم.بعدم معذرت خواهی کردم.ده بار عذرخواهی کردم که بی خبر رفتم خونه بابا جون.گفت اشکالی نداره، حتما لازم بوده.بعضی وقتا لازمه یه کارایی کنیم که به نظر اشتباه میاد ولی واقعا اشتباه نیستن. لازم بود یه کم فکر کنی با خودت.

بازم داشت آروم حرف میزد مثل اون شب، می دونستم تهش باز حرفش رفتنه:'(

گفتم مامان امروز پیام دادنجوابشونو دادم ،فردام.

نذاشت حرفم کامل شهفقط بوسم کرد گفت خوب کردی:) پیش عمه خوش گذشت ؟ 

گفتم بابا من نمی خواستم.

ولی بازم نذاشت بگم نذاشت نذاشت. گفت سارا قول میدم قبل رفتنمون  مفصل حرف میزنیم باشه؟ 

فقط گریه کردم دیگه.گفتم بابا توروخدا نگیدنگید رفتن.

محکم بغلم کرد گفت سارا؟! گریه نکن باباییباباجون چی گفتن؟ شب عید آدم که گریه نمی کنه اینقد، فرصت بدی مفصل حرف میزنیم ولی یه شب دیگه باشه؟ فردا کلی بر نامه داریما.

+ قول داد بعدا حرف میزنیم،هنوز امیدوارم،امیدوارم کوتاه بیاد.حالا که بخشیدتم کوتاه بیاد.

خدایا بهم عیدی بده فردا، خدایا بابام کوتاه بیاد.

++عید فطر مبارک


دلش برام تنگ شده ، دلش برام خیلی تنگ شده.مطمئنه تا حالاحتما بخشیدمش اونقد که مهربونم و ازم میخواد یه چند وقت برم پیشش. دیگه نمی تونه از فکرم شبا بخوابه.یه فرصت میخواد چند وقت باهم باشیم ،با هم حرف بزنیم درد و دل کنیم .

بازم می تونیم یه کاری کنیم همه چی آسون بگذره.

مینا جون و بابا خسرو هم دلشون تنگ شده برام. بیشتر از یه ساله ندیدیم همدیگر.دیگه وقتشه برم دیدنشون.

-----

تازه شدی مثل منسه ماهه که دارم این عذابارو میکشم.کجا بودی؟ فقط رفتی و بهم وقت دادی بهت فک کنم که بازم دوست داشته باشم، ولی فقط عذاب کشیدم، از دلتنگی،از دوری ،از نفرت،،

حالا میگی دلت تنگ شده.

-----

حالا فهمیدمبابا بهت گفته بودم اینقد خوب نباش.تورو خدا بابا بعضی وقتا خوب نباش.


+بابا فردا میخوام با دوستام برم کافه،شاید پس فردام بریم.اشکالی نداره؟

- فردا ؟ وسط امتحانا؟!!

+بعد امتحانا کجام؟ دوستام کجان؟

-الان این خواهش بود یا اجازه ؟! کدومش بود ؟

با اخم  و جدی گفت چون از لحنم خوشش نیومد ولی تازه من خیلی جلوی خودمو گرفته بودم که فقط همونو گفتم، چون فقط میخواستم بشنوم( خوش بگذره دخترم) همین همین همییییین ولی چی گفت؟!! 

منم لجم گرفت گفتم اگه معلوم نبود پس هیچکدوم، اصلا فقط داشتم خبر میدادم.

سعی کرد دوباره خونسرد باشه انگار نمیخواست دعوا شه،دیگه بدون اخم گفت: سارا خودت خوب می دونی این طرز حرف زدنتو دوست ندارم.صدبار گفتم ناراحتی داری درست بگو.

 از لحنم خوشش نیاد دیگه حاضر نیست باهام‌حرف بزنه.اینارم وقتی میگه که حتما ازش عذرخواهی کرده باشم ،ولی ایندفعه بدون عذرخواهی گفت.

ولی من بازم نتونستم لحنمو درست کنم:( نشد یعنی :( گفتم قبل رفتنم میخوام  با دوستام باشم بعد از امتحانام نمی تونم قرار بذارم چون شما فرداییش بلیط گرفتید راضی ام نشدید جا به جا کنید .

باز اخم کرد ولی  هر چی منتظر شدم هیچی نگفت:((

گفتم بابا شنیدید ؟

گفت نهبرو هر وقت درست حرف زدن یادت اومد منم می شنوم.

الان اومدم تو اتاق درست حرف زدن یادم بیادباید یادم بیاد.زیاد وقت ندارم :'((

اگه میشد چندتا جیغ بزنم خالی شم زودتر یادم میمومد، ولی نمی زنم.  جیغامو بشنوه کمتر از دوماه برنمی گردونتم، میگه حالش خیلی بده کمتر از دوماه خوب نمیشه.چقد بدبختم من آخه :'(((


فرزانه از قبل از تعطیلات برنامه چیده بود که یه روزشو بریم بیرون با بچه ها.من که نمی تونستم قبول کنم،به خاطر وضعی که داشتم، هم جریمه بودم هم هنوز تو قهر و درگیری بودم با بابا سر سفر.

امروز به فرزانه گفتم بلاخره ماجرای سفرمو.پکر شد.مثه من:((

گفتم میای حداقل تو این چند روز آخر ،  بزنیم بیرون همگی؟  گفت بچه ها قبول نمی کنن،وسط امتحاناست ولی بیخود می گفت ،وقتی گفتم دارم میرم همه قبول کردن گفتن مگه میشه گودبای پارتیتو نیاییم.واقعا دمشون گرم.البته اسم گودبای عزا مناسبتره ایندفعه:(

فقط هنوز از بابا اجازه نگرفتم.چون جریمه ام تا بعد امتحانا بود، ولی بعد امتحانا کجام دیگه؟!!:((

دیگه باید این یکی رو کوتاه بیاد.


تو راه برگشت بودیم بابا گفت از فردا کم کم وسایلتو جمع کن ،اگرم چیزی لازم داشتی بگو بریم بگیریم.

بغضم گرفت.به خدا دست خودم نبود، نمی خواستم گریه کنم واسه همین هیچی نگفتم.

گفت شنیدی بابا؟

گفتم چشم.

صدام لرزید ولی :(  فهمید.شروع کرد حرف زدن قربون صدقه ،دلداری، قانع کردن

دیگه زار زدم .

بعد دعوام کرد که چرا هر چی میگم بدتر می کنی ؟! خب چرا باز شروع کرد.یه چشم خالی گفتم که گریه نکنم ،خودش شروع کرد.

خب دست خودم نیست. نمی دونم چرا اصرار داره که این سفر با دفعه های دیگه فرق نداره و‌من باید مثه قبلنا از یه هفته قبل جشن بگیرم ؟!:(((

+ البته عذر میخوام از بعضیا اگه اینقد قدر نشناس و  بچه ام که کارت های هدیه و سفرخارج ازکشورم نمی تونه جای بعضی روزا رو واسم پر کنه:(((((


یاس چقد راس میگه:

بغض یعنی خنده های ساختگی ، شکنجت کنن و تو مبادا آخ بگی

چرا بعد این همه بدو بدو تا آخرشم رسیدی به فرودگاه امام!!

بغض یه زن یه  مرد ساکته،یه دستت ساکته یه دستت پاسته، کی تو اون لحظه قادر به درک حالته؟ هیشکی.بغض لحظه ترک خاکته.

+

http://www.irmp3.ir/play/90058/آهنگ-بغض-یعنی-با-حضور-آمین-از-یاس


دیشب تا صبح خوابم نبرد.منتظر بودم بابا بیدار شه که برم عذرخواهی ، ولی نمی دونم کی خوابم برد،ساعت ۹یهو پریدم از خواب:( دیگه دیر بود:( بعد از امتحان از بچه ها خواستم واسه خرید مهمونی خودشون برن ،گفتم منم بعدش میام.بعدم رفتم شرکت پیش بابا.اصلا نمی دیدمش مهمونی بهم خوش نمی گذشت:(

رفتم کلی عذرخواهی کردم. باهم ناهار خوردیم.بعدم رفتیم کافه پیش بچه ها، البته بابا زیاد نموند زود رفت .

نمی تونم بگم که چقد خوش گذشت و چقد خندیدیم دور هم، ای کاش امروز هیچوقت تموم نمیشد.

بچه ها هر کدوم یه یادگاری برام آورده بودن، گفتم چه خبره مگه دارم میرم برنگردم کلا یه ماه اونجاما شایدم کمتر.

رز گفت از کجا معلوم بری دیگه بر نگردی ،همه که دارن در میرن از اینجا، فقط خواستی نیای خبر بده بریم ماشیناتو ورداریم بریم مسابقه شبونه:))

 داشتن شوخی می کردن، مثه همیشه، مثه خودم که همیشه شوخی می کنم با همه ولی.حالم گرفته شد یهو.یه جوری شدم ،دوباره استرس گرفتم، اصلا نمی دونم چه مرگم شده،با کوچکترین حرفی می شنوم بهم میریزم استرس میگیرم، بیچاره زر.فک نمی کرد ناراحت شم، بغلم کرد که عذرخواهی کنه ولی من احمق گریه ام گرفت بدتر.خلاصه اونجام گند زدم، دیگه فرزاد اونقد مسخره بازی درآورد خودمو تونستم جم و جور کنم:( 

کلی عکس باحالم گرفتیم 

+ آخرم چندتا عکس دونفره با فرزاد گرفتم، اونقد خندیدیم همه.اونقد مسخره بازی در آورد که خفه شدیم دیگه از خنده.امروز چقد زود تموم شد:((((((((

++امشب قراره بیدار باشیم.دیگه اصلا دلم نمیخواد بخوابم تا رفتن:(


فردا تفکر داریم، چون آسونه امروز فرزانه و بیتا هم باهام اومدن بام،اونقد قدم زدیم خیلی خوب بود خیلی خیلی. ولی هیچکدوم از این بیرون رفتنا اصلا بهم کیف نمیده وقتی یادم میاد که حداقل یه ماه دیگه نمی تونم اینجوری کیف کنم با بچه ها:(((

امروز بابا دیر اومد باز.بدجور اعصابم به هم میریزه وقتی دیر میادمخصوصا این چند روز آخر رو.چند روز پیشم دیر اومد گفتم بهش.گفتم تورورخدا این چند روز دیر نیایید ولی بازم.

دید ناراحتم، بغلم کرد عذرخواهی کرد گفت عوضش تا هر وقت بخوای بیدار میمونیم باهم ولی من.خرابش کردمگند زدم بهش:(((

داشتیم حرف میزدیم پرسیدم پرواز ساعت چنده؟ گفت نزدیکای 4صبح.اونقد ذوق کردم شنیدم گفتم واقعا ؟ آخ جون پس پنج شنبه ام هستیم.

ولی گفت پنج شنبه؟ نه دیگه میشه همون چهارشنبه.چهارشنبه باید ساعت ده یازده بریم فرودگاه.

وای اصلا یهو یخ کردم.من برای همه ساعتام برنامه داشتم،فک نمی کردم چهارشنبه باید حاضرشم.خودش گفته بود پنج شنبه :((

قاطی کردم باز.بد حرف زدم .بلند حرف زدم .وای اصلا دست خودم نیست :((( نمیخواست دعوا شه، خیلی تحمل کرد ،هرچی بلند حرف زدم آروم حرف زدکه کوتاه بیام ولی من.

آخرشم باز هیچی نگفت.فقط پاشد رفت بخوابه :'(

یه شبی که قرار بود اونجا همش به یادش سر کنم از دست رفت:(

+ دوست ندارم برم ،همین:(


داشتم عنوان رو می نوشتم یه لحظه خندم گرفت .فکر کردم بابام مثلا یهو این پست و ببینه چه فکری می کنه ؟ یا مثلا بچه های وب؟ ولی واقعا امروز یادم اومده که یه دوست پسر لازم دارم که فقط باهاش چندتا عکس دو نفره بگیرم.

وای امروز که تو کافه کتاب نشسته بودم به پسره رو دیدم تنها نشسته، یه لحظه خل شدم که برم پیشش بهش بگم ببخشید میشه چندتا سلفی با هم بگیریم؟:)) بعد همینطور تو این فکر بودم که خندم گرفت، یهو دیدم پسره داره نگام میکنه.بعدم بهم لبخند زد!!!!

واااای یعنی خیییلی ضایع بود. دیگه گفتم الان ماجرا میشه سریع جمع کردم اومدم بیرون، یعنی خیلی بد شد ،خدا کنه دیگه نیاد اونجا، البته آشنا هم نبود تا حالا ندیده بودمش جدید بود فک نکنم مشتری دائمی بود.

ولی حالا همه اینا تفصبر کیه؟ تقصیر مینا جون و باباخسرو.نمی دونید پارسال چه ماجرایی داشتم کهوقتی میرم همش دوست دارن عکسامو ببینن با دوستامو و فامیل و اینا. بعد گیر داده بودن دوست پسرت کو؟ 

وقتی گفتم ندارم اصلا باور نمی کردن.دیگه آخرش گفتم تو ایران اینجوریه تو سن من دوست پسر ندارن.یه چرتی گفتم بی خیال شن.ولی بعد یه شب  اتان اومده بود دنبالم که بریم پارتی،  اتان پسر دوست باباخسروئه که همسایه ام هستن،سه چهارسال ازم بزرگ تره.هی میگفتم  حالم خوب نیست وهزارتا چرت و پرت دیگه ولی هی میگفتن برو خوش میگذره ، آخرش مینا جون بهم گفت تو‌که با کسی نیستی برو باهاش،اتانم الان با کسی نیست خیالت راحت -_-

یعنی شانسم نداشتم،اون دیگه چرا با کسی نبود؟ -_-

خلاصه اونقد بد بود اونشب، کشتم خودمو تا بپیچونمشون نرم.چون بابا میگه وقتی اونجام حق ندارم تنها جایی برم. 

حالا الانم چهارتا عکس ندارم ببرم نشون بدم بگم با کسی ام که گیر ندن بهم.احتمالا سه شنبه فرزادم ( داداش فرزانه)بگم بیاد دو تا عکس دونفره تو کافه بگیریم تموم شه برههرچند نگمم خودش میاد همیشه:))) 

از دست این پدربزرگ مادر بزرگ!!!!!


نمی دونم متوجه شدید یا نه ولی بلاگ اسکای از روزی که قطع شد چند ساعت ،دیگه آمارش خراب شده،خیلی ام رو مخه این عیبش.

کم کم باید آماده شم که راه بیفتیم.نمی دونم دیگه کی میام وب ولی بخوام پست بذارم دیگه اینجا نمیذارم.برمیگردم وبلاگ قبلیم تو بیان.

sara-and-dad.blog.ir

+ از پروازهای طولانی متنفرم

++ خداحافظ همگی.


از وقتی فهمیدم قراره برم هزاران هزارتا فکر تو ذهنم چرخیده، یکی از اون هزارتا، آیفون بود. روزی که فروختمش فکر نمی کردم به این زودیا دیگه مامان و ببینم‌یعنیدروغ چرا !!! تصمیم داشتم دیگه هیچوقت نبینمش. ولی حالاحالا که قرار شده بود دوباره ببینمش همش تو فکرم بود که اگه از آیفون بپرسه چی بگم؟ چی جواب بدم؟ دروغ بگم؟ راس بگم؟ آخرشم فقط دعا می کردم ای کاش نپرسه،ای کاش فک کنه بابا توقیف کرده تا ۱۵سالگیم

ولی امروز.شاید بگید احمقم ولی امروز من دعا کردم که ای کاش بابا کمتر خوب بود،کمتر مهربون بود،اونجوری الان اینقد عذاب نبود برام جدا شدن ازش.وقتی که اومد برام یه کادو خریده بود.گفتم مناسبتش چیه بابا شما که عیدی دادید بهم.

 گفت کادوی کارنامه ات و تولدت.موقع کارنامه ات که نیستی احتمالا.

باورم نمیشد!!!آیفون بود.دقیقا مثل همونی که مامان داده بود.فقط زدم زیر گریه.نه تونستم حرف بزنم نه تشکر کنم فقط گریه کردن.

گفت از خوشحالی گریه می کنی دیگه؟! :)

خودش می دونست از چی گریه می کنم.اگر مامان یک هزارم بابا به فکر رابطه مون بود الان تو هر غم و شادی کارم گریه نبود.این سفر واسم جهنم  نبود.

+بابا صدبار گفتم کمتر خوب باش.یه کم فقط:'((( 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها