امشب بعد از دو سه هفته مینا جون و بابا خسرو رو دیدم و باهاشون حرف زدم.پدر مادر مامانمن.
بعضی وقتا که پیش مامانم ، مامان بهشون زنگ میزنه که همدیگرو ببینیم و حرف بزنیم.ایران زندگی نمی کنن.
بعد از یه کم سلام علیک و حال و احوال بازم توصیه هاشون شروع شد درباره اوضاع و شرایطی که توشم.
البته هربار فرق داره ولی همه شون خیلی رکِ خیلی خیلی.البته دیگه به این مدل حرفاشون عادت کردم،فک کنم چون خیلی وقته اونجا زندگی میکنن حرف زدنشون اینجوری شده ولی بازم حرفاشون.خیلی رکِ خیلییییی. :||||
یه جوریه که نمی تونم بگم اصلاً اینجا.
آخر سر بابا خسرو گفت: به پدر و مادرت به خاطر این کارشون همیشه افتخار کن ساراجان» !!!!
یعنی فک کنم قیافه ام شد شبیه یکی از همین علامت تعجبا!!!!
مینا جون قیافه مو دید گفت: بله همیشه باید به آدم هایی که تصمیمات درست میگیرن و کارهای درستی انجام میدن افتخار کنی عزیزم.»
چقدم هماهنگ بودن :|
گفتم بله چشم :|
:||||
یادم باشه از فردا یه کم به پدر مادرم افتخار کنم. امشب که دیگه دیروقته خوابم میاد:||
درباره این سایت