محل تبلیغات شما

امروز من و فرزانه داوطلب شدیم برای مرتب کردن کتابخونه.آخه پاتوق اصلیمونم اونجاست همیشه خودمون داوطلب میشیم که بتونیم بیشتر اونجا رفت و آمد کنیم.

خیلی سرگرم کار بودیم که زنگ خورد و مسئول کتابخونه گفت دیگه برید سر کلاس ولی ما یه کم دیگه وقت میخواستیم تا کار اون یه قفسه رو تموم کنیم ،واسه همین تا بریم سرکلاس شیش هفت دقیقه گذشته بود از کلاس، از کلاس تاریخ البته :|| 

البته منظورم این نیست که تاریخ درس بدیه یا مهم نیست ولی کلاس تاریخ و دوست ندارم. به نظرم اصلا معنی نداره یه معلم بیاد متن کتاب و برات بگه و بعدا یکی بیاد از روش بخونه! تاریخ و باید یه گوشه بشینی و بخونیفقط بخونی،تازه نه یکی دو صفحه مثلا یکساعت بشینی و واسه خودت بخونی و غرق شی تو ماجراش.کلاس تاریخ اصلا برام معنی نداره.

بگذریم، معلم کلی گیر داد که چرا دیر کردید و کجا بودید؟ بعدا گیر داد که برید از ناظم برگه ورود بگیرید:||| 

من گفتم باشه چشم الان ازمسئول کتابخونه تایید می گیریم میاریم.

گفت نه از دفتر!!

من اصلا نمی فهمیدم اینکه ما تو کتابخونه بودیم و مسئول کتابخونه هم شاهد حضور ما بود چه ربطی به دفتر داشت؟ چجوری ناظم باید شهادت میداد ما کتابخونه بودیم وقتی اصلا اونجا نبود ؟!!

این نفهمیدنا آخرش منو خل میکنه!

خلاصه فرزانه یه کم خواهش التماس کرد که دیگه تکرار نمی شه و بلاخره کوتاه اومد.

بعدم رفتیم نشستیم ته کلاس. مثل همه زنگ تاریخا:)) که اونجا نقاشی میکشم. یعنی یکی از لذت بخش ترین کارای دنیا نقاشی کردم تو زنگ تاریخه ولی خب امروز از اون روزا بود دیگه.یهو اسممو صدا کرد گفت بقیه شو بخون البته فرزانه زد به پهلوم فهمیدم .بعد من یه نگاه پر از سوال به فرزانه کردم دیدم اونم بدتر از منه:))))

دیگه دیدم نمیشه هیچی نگم گفتم خب کجا بودیم؟:))

دیگه کلاس پر از خنده شد:)) معلمم خندش گرفت گفت ما که معلومه کجاییم ولی شما ظاهرا هنوز توکتابخونه ای:)

بعدم گفت پاشو بیا بشین جلو :((

دیگه مجبور شدم برم جلو.هی به این فرزانه میگم حواسشو جمع کنه سوتی ندیم گوش نمیده که بچه سربه هوا:)  امروز نوبت اون بود دنبال کنه کتابو.

بلاخره طلسمو شکستم،طلسم لعنتی رو.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها