محل تبلیغات شما

امروز ساعت ۷بیدارم کرد.گفت بیداری بریم تا آخر دنیا بدوییم؟!

خواب بودم ،شبش فقط چهار ساعت خوابیده بودم ولی گفتم بیدارم و پاشدم،نه پریدم،از خوشحالی:)))

رفتیم دوییدیم.تا آخر دنیا که نرسیدیم ولی آخرش که رسیدیم به استخر پارک و من دیگه کم آورده بودم و داشتم میمردم از گرما خواستم بپرم تو استخر، واقعا میخواستم بپرم ولی بابا نذاشت:(( دستمو گرفت کشید بغلم کرد گفت دیوونه نشو باز :)))

گفتم چیه مگه بابا بذارید دیگه.

آروم گفت دوباره داری پشیمونم میکنی؟آره؟

اینو گفت دیگه بی خیال شدم، راس میگفت باید آدم باشم یه کم،

گفتم نه نه ببخشید، نمی پرم، قول.

دیگه ولم کرد، یه کم نشستیم نفسمون سرجاش بیاد.

گفتم بابا یکی از آرزوهامه بپرم وسط این استخره.مثه لیسانسه ها:)))

گفت واسه لیسانسه هام باید رده سنی میذاشتم،نمی دونن یه عده جنبه ندارن:))

:// گفتم واقعا که چه ربطی به جنبه داره، خیلی باحاله خب

گفت چیه؟

گفتم هیچی غلط کردم خیلی جالبه کارشون.یه روزی می پرم بلاخره.

گفت فقط یادت باشه اون روز دیگه من نسبتی باهات ندارما.شماره منو ندی به کسی بگی شماره بابامه:/

گفتم باشه شماره عمه رو میدم ایندفعه:)))

گفت پرویی دیگه پروروتم کم نمیشه هرکاری می کنم.درستت می کنم ولی :)

گفتم به این خوبی شدم، دیدید که نپریدم.:))

اینجوری نگاه کرد فقط -_-  بعدم گفت پاشو بریم جنبه پارکم نداری دیگه :))

برگشتیم من که گرفتم خوابیدم بابا هم رفت باشگاه وقتی ام برگشت بیدارم کرد  رفتیم خونه باباجون.

+ می دونست امروز تنها بمونم میمیرم:( واقعا میمردم اگه تنهام میذاشت.همیشه به موقع نجاتم میده، ولی من، همیشه بی موقع میرم رو مخش. استخر وسط پارک و از لیست آرزوهام حرف کردم،برای همیشه.بابا خیلی دوسِت دارم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها