محل تبلیغات شما

تو راه برگشت بودیم بابا گفت از فردا کم کم وسایلتو جمع کن ،اگرم چیزی لازم داشتی بگو بریم بگیریم.

بغضم گرفت.به خدا دست خودم نبود، نمی خواستم گریه کنم واسه همین هیچی نگفتم.

گفت شنیدی بابا؟

گفتم چشم.

صدام لرزید ولی :(  فهمید.شروع کرد حرف زدن قربون صدقه ،دلداری، قانع کردن

دیگه زار زدم .

بعد دعوام کرد که چرا هر چی میگم بدتر می کنی ؟! خب چرا باز شروع کرد.یه چشم خالی گفتم که گریه نکنم ،خودش شروع کرد.

خب دست خودم نیست. نمی دونم چرا اصرار داره که این سفر با دفعه های دیگه فرق نداره و‌من باید مثه قبلنا از یه هفته قبل جشن بگیرم ؟!:(((

+ البته عذر میخوام از بعضیا اگه اینقد قدر نشناس و  بچه ام که کارت های هدیه و سفرخارج ازکشورم نمی تونه جای بعضی روزا رو واسم پر کنه:(((((


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها